همیشه در جگرم خون زدست آن حوری است
نصیب گرگ شود دلبری که اینجوری است
مرا فکنده به دستور دشمنان از پای
که کار او همه فرمایشی و دستوری است
دلم زآتش غم چون سماور است به جوش
زبهر یار شکم گنده ای که چون قوری است
نشد که هیچ شبی مغز بنده را نخورد
خوراک مغز مگر شام آن بت سوری است
مرا به حقه گرفتار کرد وپاک بسوخت
مگر که بنده چو تریاک و او چو وافوری است
بگفتمش چه کنم تا رخت نبینم باز؟
جواب داد بهین چاره بی گمان کوری است