دختر مغرور

دخترکی مست زجام غرور

غرق جوانی و نشاط و سرور

گفت مرا نیست به سر فکر شوی

گر نبود با شرف و آبروی

سرو قد و پیل تن و با کمال

با خرد و صاحب جاه و جلال

تیره­ی اجداد ز شهزادگان

اصل وتبارش همه ز آزادگان

هر که ورا بود زجان خواستار

عیب شمردیش فزون از هزار

گفت یکی را که قدش معوج است

وز دگری گفت دماغش کج است

آنکه در این جمع کمی زیرک است

حیف که بر گونه­ی او سالک است

آنکه ادب داشت، ملاحت نداشت

آنکه نمک داشت، نزاکت نداشت

مرد برازنده­ی عاری زعیب

بلکه خداوند رساند زغیب

راند زخویش آنچه پرستنده داشت

آنچه دل از عشق خود آکنده داشت

چند صباحی دگر از عمر وی

شد به همین ناز و همین عشوه طی

خواستگاران دگر آمدند

همچو مگس گرد شکر آمدند

لعبت مغرور به صد کبر و ناز

گفت نی­ام سیر زعمر دراز

نیست سری لایق بالین من

نیست کسی در خور تحسین من

با دل آسوده در خانه بست

غافل از ایام به کنجی نشست

رفت از این قصه بسی ماه و سال

یافت جوانی و نشاطش زوال

گونه­ی چون برگ گلش زرد شد

عاشق دل خسته دلش سرد شد

ماند لب و لعل فروزنده رفت

چشم بماند، اختر تابنده رفت

موی به سر ماند ولی تاب رفت

ظلمت شب آمد و مهتاب رفت

چون که بر آئینه­ی خود برد دست

صورت آئینه ز آهش شکست

گفت به او نیست مجال درنگ

بشکند از اندُه تو جان سنگ

دور شبابت چو بهاران برفت

نام تو از دفتر خوبان برفت

خانه چو ویران شد و پی گشت سست

با گل و خشتش بکنی چون نخست

چاره کنی خشت گر از بام ریخت

چون کنی ار لطف زاندام ریخت؟

شام شد وگرمی بازار رفت

خیز، زجا خیز خریدار رفت

اول از آئینه دلش تیره شد

عاقبت آئینه بر او چیره شد

گشت درآخر بت پر کبر و ناز

همسر رندی دغلی حیله ساز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد