صبر وشوق

صد خزان افسردگی بودم، بهارم کرده­ای

تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده­ای

پای تا سر می­تپد دل، کز صفای جان چو اشک

در حریم شوق­ها، آیینه دارم کرده­ای

در شب نومیدی و غم، همچو لبخند سحر

روشنایی بخش چشمِ انتظارم کرده­ای

در شهادتگاه شوق، از جلوه ای آیینه وار

پیش روی انتظارت، شرمسارم کرده­ای

می­ تپد دل چون جرس، با کاروان صبر و شوق

تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده­ای

زودتر بفرست، ای ابر بهاری، زودتر!

جلوۀ برقی که امشب نذرِ خارم کرده­ای

نیست در کنج قفس، شوق بهارانم به دل

کز خیالت، صد چمن گل در کنارم کرد­ه­ای

رنگی نشوید

دوش بهر صنمی سرخ  و سپید 

دلم اندر وسط سینه تپید 

تنه اش بر تنه ام خورد و به سهو 

لب خود را به کت من مالید 

یقه ی من ز تماس لب وی 

پاک قرمز شد و رنگی گردید 

چون زنم چشم بدان لکه فکند 

بین ما گشت به پا گفت وشنید 

گر نمی ساختم او را راضی 

داشت از زور حسد می ترکید 

فکر کردم که ز یک لکه ی سرخ 

تا چه حد رنج و محن باید دید 

زین جهت به که شما آقایان 

بانوان را پس از این پند دهید 

کای نکویان که در این دنیائید 

با بزک چون که برون می آیید 

با خط سبز به پشت لب سرخ 

بنویسید که ((رنگی نشوید))

کوچه تنهایی

بس که دیوار دلم کوتاه است

               هر که از کوچه تنهایی من می گذرد

                                   به هوای هوسی هم که شده

                                                         سرکی می کشد و می گذرد