دعا

 

دوش کز آتش گرما شده بود

جگرم سوخته و  حال  تباه

گفتم آن به که کنی از سر صدق

در حق بنده دعائی، ای ماه

پوزخندی زد و در پاسخ گفت:

که برو یخ کنی  ان­شاءالله

دیده پاک

با تحمل به تو ناساز جهان ساز شود

این کلیدی است که هر قفل از آن باز شود

صرف نازش کنم آنقدر نیاز از دل و جان

که چو بازم نگرد منصرف از ناز شود

هیچ دانا نشود با خبر از سرّ وجود

این دری نیست که بر روی کسی باز شود

در دل مردۀ ما زنده شود شور و طرب

چون بلند از لب جان­بخش تو آواز شود

دیده تا پاک نگردد نشود ناظر دوست

دل که محرم نبود کی حرم راز شود

رو پی آینه داران سخن، چون طوطی

 تا به شیرین سخنی نام تو ممتاز شود

صید هر کس نشود مرغ دلِ ­آگاهم

زین کبوتر متوحّش دل صد باز شود

می­توان کامِ ­دل از شاهد مقصود گرفت

بخت ناساز در آن دم که به من ساز شود

سرّ عشقت به زبان نگذرد و می­ترسم

رنگم از دیدن رخسار تو غماز شود

حسن خوبان نکند جلوه دگر در نظرش

هر که دلدادۀ آن لعبت طناز شود

نرسید

مُردم از درد و به گوشِ تو فغانم نرسید

جان ز کف رفت و به لب رازِ نهانم نرسید

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم

شٍکوَه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید

به امیدِ تو چو آیینه نشستم همه عمر

گَردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید

غنچه­ای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار

شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

منِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم

که به دامانِ تو این اشکِ روانم نرسید

آه! آن روز که دادم به تو آیینۀ دل

از تو این سنگ­دلی­ها به گمانم نرسید

عشقِ پاکِ من و تو قصۀ خورشید و گُل است

که  به  گلبرگِ  تو ای غنچه  لبانم  نرسید.

گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنقتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایۀ دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب­ها

چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچۀ پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن­گوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.

سلام

گفتم سلام آهسته گفتی که سلام از ماست

گفتم کجا؟ گفتی مسیر عشق نا پیداست

ای روح جاری در غزل هایم شکوه ناب

آیا طنین گام هایت همچنان زیباست

چشمی بچرخان بر مدار شعر هایم

حالی ببین منظومه یک عشق اینجاست

یک لحظه سیری بر دلی مجروح، باورکن

از اعتبار شرم چشمانت نخواهد کاست

برخیز و باز آتش درون خرمن دل زن

برخیز دل دیری است آفت خورده سرماست

شیرین

شود زشهد کلامت مرا دهن، شیرین

تکلم تو کند کام تلخ من شیرین

اگر تو جام دهی من مدام می­نوشم

که مــی  بود زکف چون تو سیم­تن، شیرین

حبیب ما که سخن گفت از لب شکرین

مذاق اهل محبت شد از سخن، شیرین

مرا حکایت مجنون و لیلی آگه ساخت

که شهد عشق کند کام مرد و زن، شیرین

کسی که تلخی غربت کشیده می­داند

که بر غریب بود صحبت وطن، شیرین

هر آنچه رفت به یعقوب تلخی از هجران

تمام شد به وی از وصل پیرهن، شیرین

زداغ عاشق صادق غمین شود معشوق

ملول شد ز غم مرگ کوهکن، شیرین

مگو چه بهره قوی می­برد زخون ضعیف

شود زصید مگس کام تارتن، شیرین

توانگری که دهد نوش ناتوانان را

دهان جان کند از کار خویشتن، شیرین