بودن است

ھرجا که سر زدم ھمه در مرز بودن است  

کو مرز تازه ای که فرا تر ز بودن است  

پروانه وار بال و پر گر گرفته ام  

پروانه ی عبور من از مرز بودن است  

کو عمر خضر؟ رو طلب مرگ سرخ کن  

کین شیوه جاودانه ترین طرز بودن است  

خاموش می شویم و فراموش می شویم  

ما را اگر که  وسوسه در سر، ز بودن است

تنهایی

چه قانون عجیبی است تنهایی!
نه!
چه ارمغان نجیبی است و
چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره ای می آید و
با دستهای من راهی آسمان پر ستاره شود...
و باز من در تنهایی و سکوت
با چشمهایی خیس ....
پیوند ستاره را به نظاره نشینم.
و خاموش و بی صدابه خاطره ستاره از من گشته جدا ....
دل خوش کنم.
و باز هم من و
باز تنهایی....

همدم

گر همدمی نباشد پاکیزه خوی و یک­دل

کاری است زندگانی دشوار و سخت و مشکل 

جز با نشاط یک دم از عمر خود مکن صرف

خواهی اگر نگردد یک دم زعمر باطل

وقت است آنکه جان را بردارم از میانه

زیرا نمانده جز او کس در میانه حایل

آن گیسوی طلائی بر روی شانۀ تو

با پرتو سعادت هر تار آن مقابل

ای آفتاب دلها بی تو مباد هرگز

ما را درون سینه، روشن ز خرمی دل