گم شد

رد پای تو به سیمای بیابان گم شد

چشم ما در تب نیرنگ خیابان گم شد

تو به سمت افقی دور سفر کردی، آری

که غزل های تو در عمق بیابان گم شد

از حدیث تو چه گویم که در این شام سیاه

قصه سرخ تو در خواب پریشان گم شد

آخر از چشمه جوشان فراگیر، چرا

آنهمه زمزمه و شور فراوان گم شد؟

بس خط چهره احساس شمردیم، حساب

در محیط نفسی زرد و هراسان گم شد

لحظه روشن تکثیر گل و سبزه و عشق

تیره شد آینه و آینه گردان گم شد

کوچه از داغ تو ابری شده بود ای گل سرخ

که در آن ابر نژاد من و باران گم شد

ای خدا از که بپرسم که در این غربت ژرف

حرمت عشق چرا در دل انسان گم شد

بی صدا گریه کنم مثل تو ای شمع نجیب

که تمام تو به یک ناله پنهان گم شد

تو ز هر خوبتری خوبترین بودی، آه

خوب من، این همه خوبی زچه اینسان گم شد

باز پژواک صدای تو مرا ماند به گوش

تا نگویی که سخن مرد و سخندان گم شد

صبح فردا که شود شاخه ادراک بلند

مژده آید ز  بهاران که زمستان گم شد

فصل نوروز

فصل نوروز و بهار و موسم دیدار یار است

دیدن یاری  که خوشتر رویش  از روی بهار است

رفتی و دل بردی و کردی فراموش آنچه گفتی

نامه­ای، عکسی، پیامی چشم من در انتظار است

بر جمال خود مناز اینقدر و با ما عشوه کم کن

ای جهان لطف و رعنایی جهان ناپایدار است