می دانی چرا؟

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟

شعر

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

محرم آمد

دلم مست و لبم مست و سرم مست

 بخوان ای دل که صبرم رفته از دست

بخوان ای دل محرم آمد از راه

بخوان اجر تو با عباس بی دست

رقیه

دیروز که رقیه را به اسارت بردند

آن بی خبران مُهر حقارت خوردند

آن طفل چو روی بابا طلبید

اندر طبقی سر حسین(ع) را بردند

التهابم را

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را

به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت

به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت

اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را

و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم

دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را

و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم

فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد

که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را

نشد

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!

شهر خالی

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را ؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست، ابری نیست، یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنج‌زارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را

دل تنگ مرا با دکمه‌ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را

اناری از لب دیوار باغ‌ات سرخ می‌خندد
بگیر از من بگیر این دست‌های لاابالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه‌ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه‌ی حالی به حالی را

نسیمی هست، ابری هست، اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می‌گردد خیابان‌های خالی را

فرقی نمی کند

بــا هـر بـهانه و هـوسی عـاشقــت شــــده ست

فرقـی نمی کند چه کسی عـاشقت شده ست

چــیــزی ز مــاه بــودن تـــــــــــو کــم نــمی شـود

گـیـرم که بـرکه ای نــفسی عاشـقت شده ست

ای سـیــب ســـرخ غـلــت زنـان در مــسـیــر رود

یـک شهر تـا بـه من برسی عاشقت شده ست

پــــــــر می کــــشی و وای بــه حــال پــرنـده ای

کز پشت میله ی قفسی عاشـقت شـده سـت

آیـینــــــه ای و آه کـــه
هـــــــــــــــرگــز بــرای تــو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

قبول کن

شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن
دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت
جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم
بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد
گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا
بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

آب
وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم

مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن

نیامدی

بـی قـرار هـیچ قـراری نـبوده ام

                       

                مـگــر  

                          قـراری کـه بـا تـو داشتـم و

                                                                                    

                                                                هـرگـز نیـامـدی.


نداری

دگر حس شقایق را نداری

        هوای قلب عاشق را نداری

             از آن چشمان خونسرد تو پیداست

                      که قلب تنگ سابق را نداری . . .

حفظ کنیم

امسال بیا بهار را حفظ کنیم

چشم و دل بی قرار را حفظ کنیم

جمعه نه، تمام هفته با ندبه ی خود

حیثیت انتظار را حفظ کنیم ...

کارنامه

کارنامه‌ام

پر از تقلب و گناه

خط خطی سیاه

هیچ وقت درسخوان نبوده‌ام ولی

در شب تولدت

مثل کاج

توی طاق نصرت محله کار کرده‌ام

شاخه‌های خشک داربست را

بهار کرده‌ام


راستی دو روز قبل

سرزده به خانه‌ی دل امید همکلاسی‌ام سر زدی

ولی چرا

به خانه‌ی حقیر قلب من نیامدی؟

رد شدم، قبول

ولی به من بگو

کی به من اجازه‌ی عبور می‌دهی؟

راستی اگر ببینمت

به من هر چه خواستم می‌دهی؟

کارنامه‌ی مرا

دست راستم می‌دهی؟

نا امید نیستم ولی به خاطر خدا

از کنار نمره‌های زیر ده عبور کن!

ای عصاره گل محمدی!

خط زرد

به روی زندگی دو خط زرد می کشم

و چشم عاشق تو را که گریه کرد می کشم

تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش

که من بدون چشم تو چقدر درد می کشم