بیاموز

گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق خاکی سرد و مرده ست
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولانگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز، آفریدندت توانا
توانا، آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز
به جولان در سخن "سالک" مپرداز
دمی در خود خزیدن را بیاموز

مدیر

با رفیق قدیم خود گفتم

که فلانی زما کناره کند

تا که گشته مدیر کل، زغرور

ناز بر ماه یا ستاره کند

پول او بسکه گشته است زیاد

نتواند کسی شماره کند

گفت لابد مدیر گردیده است

که فقط خویش را اداره کند

جوانان

در دوره قدیم جوانان نو­­بلوغ 

می­خواستند زود به مردی نشان شوند 

می خواستند ریش برآرند و زودتر 

مردانه در میانه­ی مردم عیان شوند 

اما در این زمانه جوانان به جای ریش 

گیسو نهند تا که شبیه زنان شوند

شانس

گر شانس در این زمانه پیدا می شد

هر درد که داشتم مداوا می شد

آن قدر که بند کفش من باز شود

ای کاش گره زکار من وا می شد

لاف

آنکس که شریر و نامسلمان باشد 

حرفش همه سوگند به قرآن باشد 

بی کله مدام می زند لاف کمال 

در جیب کچل شانه فراوان باشد

قلبم

گفت که قلبم متعلق به توست 

گفتمش ای جان به از این لطف چیست 

قلب تو گر شد متعلق به من 

باقی جسمت متعلق به کیست؟

کوری

همیشه در جگرم خون زدست آن حوری است 

نصیب گرگ شود دلبری که اینجوری است 

مرا فکنده به دستور دشمنان از پای 

که کار او همه فرمایشی و دستوری است 

دلم زآتش غم چون سماور است به جوش 

زبهر یار شکم گنده ای که چون قوری است 

نشد که هیچ شبی مغز بنده را نخورد 

خوراک مغز مگر شام آن بت سوری است 

مرا به حقه گرفتار کرد وپاک بسوخت 

مگر که بنده چو تریاک و او چو وافوری است 

بگفتمش چه کنم تا رخت نبینم باز؟ 

جواب داد بهین چاره بی گمان کوری است

بلبل زخمی

مرا آویزه دروازه کردی  

دلم را شهر پر آوازه کردی 

مخوان ای بلبل زخمی درین باغ 

که زخم کهنه ام را تازه کردی

وداع

می دید به خنده چشم گریان مرا

هنگام وداع دست لرزان مرا

می رفت و چو خورشید تماشا می کرد

در دامنه غروب پایان مرا

سفر

سفر که دست خودم نیست جاده می بردم

اگر سوار نباشم پیاده می بردم

اگر که سر بسپارم به عشق یار و دیار

بدون دست و سر و پا فتاده می بردم

اگر که پا بفشارم فرو روم در خاک

بدون خویشتن از خویش ساده می بردم

ببخش بر من اگر پای بست راه شدم 

سفر که دست خودم نیست جاده می بردم

جاریست

در پنجره ها زلال نورش جاریست

در مسجد جمکران حضورش جاریست

در خلوت شب­های دل افروخته نیز

انوار دل آرای ظهورش جاریست

هجران

من از هجران دلی پر کینه دارم 

به غربت الفتی دیرینه دارم 

من از درد و فراق و غصه و غم 

و ز او زخمی میان سینه دارم

خدایا

نفس پژمرده در تنگ گلویم

شده زنجیر غم هر تار مویم

نمی­دانم گناه از کیست، از چیست

خدایا درد خود را با که گویم

تنها

ازکنار منِ افسردۀ تنها تو مرو

دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو

اشک اگر می­چکد از دیده، تو در دیده بمان

موج اگر می­رود ای گوهرِ دریا تو مرو

ای نسیم از برِ این شمع مکش دامنِ ناز

قصه­ها مانده منِ سوخته را با تو مرو

ای قرارِ دلِ طوفانیِ بی ساحلِ من

بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو

سایه بختِ منی از سر من پای مکش

به تو شاد است دلِ خسته خدا را تو مرو

ای بهشت  نگهت مایه الهام  سرشک

از کنارِ من افسرده تنها تو مرو.

شهبال همت

مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم

باخیالِ چشمِ مستت از می و مستی گذشتم

دامنِ گلچین پر از گل بود از باغِ حضورت

من چو بادِ صبح از آنجا با تهی­دستی گذشتم

من از آن پیمان که با چشمِ تو بستم سالِ پیشین

گر تو عهدِ دوستی با دیگری بستی­ـ گذشتم

چون عقابی می­زنم پر در شکوهِ بامدادان

من که با شهبالِ همت زین همه پستی گذشتم

پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی

مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم

فشار غم

نا امیدی خواهش دل را  ز یادم  برده است

دوری این راه منزل را ز یادم برده است

با خیال عشق از وسواس عقلم  بی خبر

 حق­ پرستی فکر باطل را ز یادم برده است

آتش جانسوز هجرش بس­که می­سوزد مرا

وصل آن شیرین شمایل را ز یادم برده است

گفتگو از رنج  و راحت با من  بی­دل مکن

عشق او آسان و مشکل را ز یادم برده است

تا دلم پروانه شد شمع جمال دوست را

التفات اهل محفل را ز یادم  برده است

چند گویی شد که باعث قتل این افسرده را

یاد این مقتول قاتل را ز یادم برده است

از فشار غم مرا شادی نمی­آید به فکر

وای از این دریا که ساحل را ز یادم برده است

شکوه­ها دارم نمی­دانم کجا رو آورم

ظلم ظالم، عدل عادل را ز یادم برده است

روزگار سفله­ پرور خاطرم آشفته کرد

این رذیلت­خو فضائل را ز یادم برده است

کِشتۀ آمال من از بس­که بی محصول ماند

آفت امید حاصل را ز یادم برده است