هزار بار بر آن یار گر نظاره کنم
بر آن سرم که هزاران هزار باره کنم
اگر ز تیغ ببـرند بنـد بنـد مــرا
رضا نمی شوم از کوی او کناره کنم
نگارم، ار بنگارم ز دوریت سطری
زاشک، صفحه کاغذ پر از ستاره کنم
چنان ز شوق شدم رهسپار وادی عشق
که طی پیاده من این ره به از سواره کنم
هر آنچه کام دل از زهر هجر او شد تلخ
اگر وصال لبش دست داد چاره کنم
مپرس شرح فراقش زمن که در همه عمر
نمی شود غم یک روز او شماره کنم
هزار بند گسستم به زور عقل و نشد
ز بند عشق یکی تار و پود پاره کنم
مرا که بخت نباشد به هیچ کاری یار
چه لازم است که با خلق استشاره کنم
به خامشی چو بسی سود دیده ام جانا
سزد به جای تکلم اگر اشاره کنم
به خنده گفت رفیقی که همطراز من است
زنی گرفتم و گفتم که دلنواز من است
ولی به خانه من چون نهاد پا دیدم
بلای جان من و خصم جان گداز من است
شکم پرست بود آن چنان که میگوید
بهین مزیت من اشتهای باز من است
چو گفتمش که جهاز تو کو؟ جوابم داد
جهاز هاضمه ام بهترین جهاز من است
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت
بعضی اوقات غریبه ها حامل پیام های الهی هستند، پس به همه حرف ها خوب گوش کنید!!!
مردکی غمزده نالید و بگفت:
شد عجب خاک سیه بر سر من
کانچه زر داشتم آخر همه را
برد و رفت از بر من همسر من
دیگری گفت بکن شُکر که نیست
زن تو چون زن افسونـگر من
کآنچه من داشتم از مال و منال
همه را برد و نرفت از بر من
ما دروغ پوچ و بی معنی فراوان گفتهایم
هی به ناحق ذم این و مدح، از آن گفتهایم
تا قلم در دست ما بی مغزها افتاده است
دم به دم از روی بی مغزی پریشان گفتهایم
گنگ نادان را ز بهر پول دانا خواندهایم
مرد دانا را ز روی کینه نادان گفتهایم
نره غولی را که بی وجدانتر از او هیچ نیست
ناروا، مردی شریف و پاک وجدان گفتهایم
شب ز جمعی کرده قهر و ذمِّ ایشان کردهایم
صبح از نو کرده صلح و مدح ایشان گفتهایم
گاه حیوان را ز روی ترس انسان خواندهایم
گاه انسان را ز راه جهل حیوان گفتهایم
چون که از دندان و چنگش سخت وحشت داشتیم
گرگ را با چاپلو سی یار چوپان گفتهایم
با کسی کز فقر، نیک و بد نمیداند که چیست
نکتهها از پاکی و تقوی و ایمان گفتهایم
با کمال بی حیائی پیش مرغان ضعیف
شعر در مدح شغال تیز دندان گفتهایم
ما همانهائیم کاندر شعر از ده قرن پیش
یار کوته قامتی را سرو بستان گفتهایم
ما چو نیکو بنگری افراد سالم نیستیم
زآنکه اندر عمر خود بسیار هذیان گفتهایم
کم کم به چشمهای تو ایمان میآورم
در پیش پای آمدنت،جان میآورم
در وسعت قدیمی این وسعت عبوس
ایمان به بی پناهی انسان میآورم
گفتی که، قلبهای پریشان بیاورید
باشد، به روی چشم! پریشان میآورم
ای بیکران گمشده در خاطرات من!
در پیشگاه چشم تو، باران میآورم
از سفرههای خالی غربت، برایتان
از دوردست دهکده، مهمان میآورم
از کوچههای خاطره از کوچههای یاد
یک دسته گل به یاد شهیدان میآورم
حرفهایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمیگوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن
حرفهایی که هرگز
سر به ابتذال گفتن، فرود نمیآورند
و سرمایه ماورایی هرکس
حرفهایی است که برای نگفتن دارد
حرفهایی که پارههای بودن آدمیاند
و بیان نمیشوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند
ای سلسله شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوهی آن حُسنِ خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم
تو لحظهی سرشار بهاری که شکفتهست
در باغ تماشای تو گلهای نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسونکار
زین راز که خفتهست به دنیای نگاهم
سرگشته دَوَد موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
کی به تنهائی توان عمری قدم برداشتن
دست بی انگشت نتواند قلم برداشتن
خستگی آرد اگر آهنگ باشد یک نوا
گاه گاهی لازم آید زیر و بم برداشتن
در تلاش سیر چشمی باش و استغنای طبع
تا توان با کام عطشان دل ز یم برداشتن
حق شناسی گفت دوشم در حقیقت خواستن
باید اول چشم از دیر و حرم برداشتن
به ز هر طاعت بود از بهر مردان قوی
از سر دوش ضعیفان بار غم برداشتن
ماندی به دل اگر چه برفتی ز دیدهام
ای چون پری ز دیدۀ مردم رمیدهام
نبود عجب که قامتم این گونه گشته خم
من سالهاست بار محبت کشیده ام
صد جوی اشک جاریم از دیده بر کنار
کآئی دمی کنار من ای نور دیدهام
وارستگی است ترک خود و آنچه بود و هست
من خود بدین مقام نه بیخود رسیدهام
روزی قدم به کلبۀ خستهدلی گذار
ای در میان گلشن دلها چمیدهام
پرواز در فضای تمنا کجا و من
من مرغ پر شکسته و در خون تپیدهام
جانم سپند وار در آتش همیشه بود
منگر کنون به کنجی اگر آرمیدهام
یاری بجوی و از همه عالم کناره گیر
من این سخن عزیز ز یاری شنیدهام
دختر به پسر گفت: نه همدرد منی
نه راحت جانِ رنج پَروَردِ منی
بین من و تو فرق فقط یک نقطه است
من نامـزد توأم تو نامــرد منی
کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می کنند ،انسانهای منطقی هستند- کسانی که بر عکس عقربه های ساعت امضاء می کنند ،دیر منطق را قبول می کنند و معمولاً غیر منطقی هستند- کسانی که از خطوط عمودی استفاده می کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند-کسانی که از خطوط افقی استفاده می کنند انسانهای منظمی هستند- کسانی که با فشارامضاء می کنند ، در کودکی سختی کشیده اند
ساقیا کز لعلت آب زندگی ریزد مدام
از چه جای مـی، مرا خون جگر ریزی به جام
اشک و خونی بهر بنوشتن دگر باقی نماند
ور نه خود افسانۀ عشقت نگردیده تمام
با پیامی میتوان یاران خود را شاد داشت
ای دریغ از تو سوی یاران نمیآید پیام
گر نویسم نامهای در آن سلام من به توست
ور که ننویسم توئی در خاطر من والسلام