با یاد تو ، غمنامهی مولا ، خواندیم
از غربت مادر تو زهرا، خواندیم
ما را کُشد این غم که نماز خود را
در مسجد جمکران فرادا خواندیم
دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را
با آب و رنگ عشق، بر اوراق دفترم
در پرتو حقیقت ایمان به جان دوست
راهی دگر به غیر غم عشق نسپرم
احساس میکنم که فضای درون من
از روشنای مهر تو لبریز گشته است
با یاد سرو قامتت ای نوبهار حسن
دل با نشاط و جان طرب انگیز گشته است
هنوز دشت از آن التهاب خونین است
ز کفر آن همه تیغ آفتاب خونین است
صدای العطش کودکان چو مرغانی است
که می رسند به دریا و آب خونین است
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
این الفت ما به دوست امروزی نیست
یک عمر دم از مهدی موعود زدیم
هر عقل که بر معرفتت آگاه است
در هر دو جهانش بحقیقت راه است
این طرفه مقام را به هر کس ندهند
کاین قدر و شرف ذلک فضل الله است
ای محرم راز مصطفی ادرکنی
یا صاحب تاج لافتی ادرکنی
در خانهی غم فتادهام یا مولا
از بهر خدا، ولی حق ادرکنی
در مطبخ کاینات، تار ابلیس است
مستوجب لعن بی شمار ابلیس است
روشن سازم که وضع هستی چون است
حق گنج و جهان طلسم و مار ابلیس است
دل آزادگــان غـمناک باید
درون سینهی صد چاک باید
از این دار فنا هنگام رفتن
حسابش با همه کس پاک باید
همیشه یاد رویت می کنم گل
گلاب هستی و بویت می کنم گل
اگر صد یار جانی داشته باشم
فدای تار مویت می کنم گل
ناطق چو زبان گشاید اندر گفتار
معذورم اگر برون روم از تالار
ترسم که در آن میانه خُرّوپف من
از خواب کند مستمعین را بیدار
صنما عاشق با صدق و صفای تو منم
احمقی کو خوشش آید ز ادای تو منم
بر در خانهات آن قدر نشستم که رقیب
دوش پنداشت که دربان سرای تو منم
دو لب از هم بگشای و سخن آغاز بکن
آن که لذت برد از پرت و پلای تو منم
گر بخوانند مرا سر به هوا حق دارند
آن که پیوسته کند سر به هوای تو منم
نه قدت خوب نه چشمت نه دهانت نه رُخت
خود ندانم که هوا خواه کجای تو منم
طعم نان و نمکت را نچشیدم هرگز
تا نگویند که مسموم غذای تو منم
تا تو را داده خدا ثروت بی حد و حساب
آن که مرده است حسابی ز برای تو منم
گر به دندان طلا گاز بگیری تن من
نکنم شکوه که خواهان طلای تو منم
میکنی دوری از این بنده دلبسته هنوز
شدهای پیر و ندانی که عصا تو منم
((ق)) و ((ه)) و ((ق)) و ((ه)) خندهی دلدار من
((چ)) و ((ه)) و ((چ)) و ((ه)) صوت خوش یار من
((چ)) و ((پ)) و ((چ)) و ((پ)) طرز نگاه نگار
((ت)) و ((پ)) و ((ت)) و ((پ)) کار دل زار من
((پ)) و ((ف)) و ((پ)) و ((ف)) ولولهی خواب او
((ل)) و ((ف)) و ((ل)) و ((ف)) شیوهی نشخوار من
((ز)) و ((ر)) و ((ز)) و ((ر)) حرف روان کاه او
((و)) و ((ز)) و ((و)) و ((ز)) صوت دل آزار من
((ک)) و ((ر)) و ((ک)) و ((ر)) خندهی بسیار او
((ش)) و ((ر)) و ((ش)) و ((ر)) گریهی بسیار من
((ر)) و ((ی)) و ((ر)) و ((ی)) شعر برون میدهم
((ه)) و ((ی)) و ((ه)) و ((ی)) بر من و گفتار من
بوق ماشین چون زبان اوست، با صدها سخن
گر چراغ قرمز آقا را به خشم آورده است
بوق یعنی: زود سبزش کن برادر، جان بکن
گر که گشته سبز و ماشین جلو ز آن غافل است
بوق یعنی: پس چرا از جا نمیجنبی، لجن؟
گر که ماشین تو شد نزدیک ماشین دگر
بوق یعنی: ای عمو اَلانِه می مالی به من
گر کسی با بار هیزم سَدِّ راهت گشته است
بوق یعنی: باز کن راه من ای هیزم شکن
گر زنِ سر در هوایی غافل از ماشین تست
بوق یعنی: چشم خود را باز کن ای پیر زن
تا که اوضاع ترافیک اینچنین آشفته است
بوق هم یک نوع هشدار است بهر مرد و زن
بوق ماشین همچو فریاد خود راننده است
((بوق ممنوع است)) یعنی: لال شو حرفی نزن
شب فراق ز بهرت ((فراقنامه)) نوشتم
ز اشتیاق رخت ((اشتیاقنامه)) نوشتم
به روز هجر تو چون کس نبود موی دماغم
نشستم و سر فرصت ((فراقنامه)) نوشتم
ز بس چماق جفا بر تنم زدی تو جفا جو
نشسته با تن زخمی ((چماقنامه)) نوشتم
میان بزم که بودی تو در کنار رقیبان
ز بس سماق مکیدم ((سماقنامه)) نوشتم
برای آنکه کنی وارسی به حق و حسابم
((حسابنامه)) سرودم،((سیاقنامه)) نوشتم
آمد بهار و باغ جمالی دگر گرفت
مرغ طرب نوای جوانی ز سر گرفت
از روی دل غبار ملامت کنار رفت
یعنی که یار پرده ز رخسار بر گرفت
ای دل نهال خیر نشان و بپروران
خواهی اگر ز زندگی خود ثمر گرفت
غیر از طواف کوی تو قصدی دگر نداشت
هر جا که مرغ آرزوئی بال و پر گرفت
پنداشت عاشقی است همین ترک جان و بس
بیچاره جرم خویش بسی مختصر گرفت
بهار آمد و فصل گل و چمن ای دوست
به هر کجا بود از عشق و دل سخن ای دوست
بیا به باغ و به روی گل از نشاط بخند
زغنچه ای که تو را تنگتر دهان ای دوست
به باغ برگ گلی را چو برکنم گویم
مگر که بوی تو آید ز پیرهن ای دوست
به جز تو در دل زارم که نیست کسی
تویی اگر چه دل آزار و دل شکن ای دوست
نسیم عشق و جوانی و دل وزید ای دوست
خوشا کسی که در این نوبهار و موسم باغ
ز بوستان امیدش گلی دمید ای دوست
دلم هنوز جوان بود و آرزوها داشت
که گشت کشتهی عشق و بخون طپید ای دوست
تو همچو سرو، خرامان و شاد باش چه غم
که هر دم از غم تو قامتی خمید ای دوست
کنون که کس ندهد پاسخی به خواهش دل
چه حاصلی دگر از گفت و از شنید ای دوست
توئی سعادت عمر من و مرا باید
طمع ز دولت دیدار تو برید ای دوست
رخ تو و دل من با هم آفریده شدند
خدای داند بهتر چه آفرید ای دوست
به جز حقیر، کسی دیدهای تو در ره خود؟
که سر به پای تو داد و تو را ندید ای دوست
رسید عید و بهار و بهار و عید رسید
به هر کجا دل و عشقی است مژده باد و نوید
به من رواست دو تبریک گوئی ار امسال
که صبح عید به من نامهای ز دوست رسید
به باغ آی و خرامان به ناز باش چه غم
که پیش قد تو از شرم، سرو ناز خمید
دگر به بلبل و گل رو نیاورد در باغ
کسی که شعر من و چهرهی تو دید و شنید
بهار و عید به آنکس که پیش توست خوش است
که هر کجا توئی آنجا بهار باشد و عید