یکرنگ

در این زمانه که انسان اسیر نیرنگ  است 

خوشا به حال کسی که همیشه یکرنگ است

غمنامه مولا

با یاد تو ، غمنامه­ی مولا ، خواندیم

از غربت مادر تو زهرا،   خواندیم

ما را کُشد این غم که نماز خود را

در مسجد جمکران فرادا  خواندیم  

غم عشق

دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را

  با آب و رنگ عشق، بر اوراق دفترم

در پرتو حقیقت ایمان به جان دوست

راهی دگر به غیر غم عشق نسپرم 

                                      

روشنای مهر

احساس میکنم که فضای درون من 

از روشنای مهر تو لبریز گشته است 

با یاد سرو قامتت ای نوبهار حسن 

دل با نشاط و  جان طرب انگیز گشته است  

 

روزگار

تو که شادی و خوش  چه میدانی 

به من از دست روزگار چه گذشت؟

غمت

چنان ضعیف شدم از غمت من درویش 

که سایه را نتوانم کشید، از پی خویش

خونین است

هنوز دشت از آن التهاب خونین است 

ز کفر آن همه تیغ آفتاب خونین است 

صدای العطش کودکان چو مرغانی است 

که می رسند به دریا و آب خونین است

الفت دیرینه

ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم 

از بندگی حضرت معبود زدیم 

این الفت ما به دوست امروزی نیست 

یک عمر دم از مهدی موعود زدیم

آرزو

 

در آرزو گذشت مجالی که داشتیم 

با ما بماند هماره سئوالی که داشتیم

حقیقت

هر عقل که بر معرفتت آگاه است 

در هر دو جهانش بحقیقت راه است 

این طرفه مقام را به هر کس ندهند 

کاین قدر و شرف ذلک فضل الله است

ادرکنی

ای محرم راز مصطفی ادرکنی 

یا صاحب تاج لافتی ادرکنی 

در خانه­­ی غم فتاده­ام یا مولا 

از بهر خدا، ولی حق ادرکنی

ابلیس

در مطبخ کاینات، تار ابلیس است 

مستوجب لعن بی شمار ابلیس است 

روشن سازم که وضع هستی چون است 

حق گنج و جهان طلسم و مار ابلیس است

دارفنا

دل آزادگــان غـمناک باید

درون سینه­ی صد چاک باید

از این دار فنا هنگام رفتن

حسابش با همه کس پاک باید

گلاب

همیشه یاد رویت می کنم گل 

گلاب هستی و بویت می کنم گل 

اگر صد یار جانی داشته باشم 

فدای تار مویت می کنم گل 

 

درد

گر درد نیست در سخن من عجب مدار

این باده را به پرده­ی دل صاف کرده­ام

دلتنگی

 

از عمر به تنگ آمدم از خلق ملولم

کی می­شود از جسم تو ای جان بدر آیی؟

رعایت حال دیگران

ناطق چو زبان گشاید اندر گفتار

معذورم اگر برون روم از تالار

ترسم که در آن میانه خُرّوپف من

از خواب کند مستمعین را بیدار

عصای پیری

صنما عاشق با صدق و صفای تو منم

احمقی کو خوشش آید ز ادای تو منم

بر در خانه­ات آن قدر نشستم که رقیب

دوش پنداشت که دربان سرای تو منم

دو لب از هم بگشای و سخن آغاز بکن

آن که لذت برد از پرت و پلای تو منم

گر بخوانند مرا سر به هوا حق دارند

آن که پیوسته کند سر به هوای تو منم

نه قدت خوب نه چشمت نه دهانت نه رُخت

خود ندانم که هوا خواه کجای تو منم

طعم نان و نمکت را نچشیدم هرگز

تا نگویند که مسموم غذای تو منم

تا تو را داده خدا ثروت بی حد و حساب

آن که مرده است حسابی ز برای تو منم

گر به دندان طلا گاز بگیری تن من

نکنم شکوه که خواهان طلای تو منم

می­کنی دوری از این بنده دلبسته هنوز

شده­ای پیر و ندانی که عصا تو منم

نمیدانم چه می­گویم

((ق)) و ((ه)) و ((ق)) و ((ه)) خنده­ی دلدار من

((چ)) و ((ه)) و ((چ)) و ((ه)) صوت خوش یار من

((چ)) و ((پ)) و ((چ)) و ((پ)) طرز نگاه نگار

((ت)) و ((پ)) و ((ت)) و ((پ)) کار دل زار من

((پ)) و ((ف)) و ((پ)) و ((ف)) ولوله­ی خواب او

((ل)) و ((ف)) و ((ل)) و ((ف)) شیوه­ی نشخوار من

((ز)) و ((ر)) و ((ز)) و ((ر)) حرف روان کاه او

((و)) و ((ز)) و ((و)) و ((ز)) صوت دل آزار من

((ک)) و ((ر)) و ((ک)) و ((ر)) خنده­ی بسیار او

((ش)) و ((ر)) و ((ش)) و ((ر)) گریه­ی بسیار من

((ر)) و ((ی)) و ((ر)) و ((ی)) شعر برون می­دهم

((ه)) و ((ی)) و ((ه)) و ((ی)) بر من و گفتار من

بوق یعنی چه؟

ای که گفتی بوق پی در پی نمی باید زدن

بوق ماشین چون زبان اوست، با صدها سخن

گر چراغ قرمز آقا را به خشم آورده است

بوق یعنی: زود سبزش کن برادر، جان بکن

گر که گشته سبز و ماشین جلو ز آن غافل است

بوق یعنی: پس چرا از جا نمی­جنبی، لجن؟

گر که ماشین تو شد نزدیک ماشین دگر

بوق یعنی: ای عمو اَلانِه می مالی به من

گر کسی با بار هیزم سَدِّ راهت گشته است

بوق یعنی: باز کن راه من ای هیزم شکن

گر زنِ سر در هوایی غافل از ماشین تست

بوق یعنی: چشم خود را باز کن ای پیر زن

تا که اوضاع ترافیک اینچنین آشفته است

بوق هم یک نوع هشدار است بهر مرد و زن

بوق ماشین همچو فریاد خود راننده است

((بوق ممنوع است)) یعنی: لال شو حرفی نزن

نامه نویسی

شب فراق ز بهرت ((فراقنامه)) نوشتم

ز اشتیاق رخت ((اشتیاق­نامه)) نوشتم

به روز هجر تو چون کس نبود موی دماغم

نشستم و سر فرصت ((فراق­نامه)) نوشتم

ز بس چماق جفا بر تنم زدی تو جفا جو

نشسته با تن زخمی ((چماق­نامه)) نوشتم

میان بزم که بودی تو در کنار رقیبان

ز بس سماق مکیدم ((سماق­نامه)) نوشتم

برای آنکه کنی وارسی به حق و حسابم

((حساب­نامه)) سرودم،((سیاق­نامه)) نوشتم

مرغ آرزو

آمد بهار و باغ جمالی دگر گرفت

مرغ طرب نوای جوانی ز سر گرفت

از روی دل غبار ملامت کنار رفت

یعنی که یار پرده ز رخسار بر گرفت

ای دل نهال خیر   نشان و بپروران

خواهی اگر ز زندگی خود ثمر گرفت

غیر از طواف کوی تو قصدی دگر نداشت

هر جا که مرغ آرزوئی بال و پر گرفت

پنداشت عاشقی است     همین ترک جان و بس

بیچاره جرم خویش بسی مختصر گرفت

جهان نشاط

بهار آمد و فصل گل و چمن ای دوست

به هر کجا بود از عشق و دل سخن ای دوست

بیا به باغ و به روی گل از نشاط بخند

زغنچه   ­ای که تو را تنگ­تر دهان ای دوست

به باغ برگ گلی را چو برکنم گویم

مگر که بوی تو آید ز پیرهن ای دوست

به جز تو در دل زارم  که نیست کسی

تویی اگر چه دل آزار و  دل شکن ای دوست

سعادت عمر

بهار و فصل گُل و نُقل و مِـــی رسید ای دوست

نسیم  عشق و جوانی و دل وزید ای دوست

خوشا کسی که در این نوبهار و موسم باغ

ز بوستان امیدش گلی دمید ای دوست

دلم هنوز جوان بود و آرزوها داشت

که گشت کشته­ی عشق و بخون طپید ای دوست

تو همچو سرو، خرامان و شاد باش چه غم

که هر دم از غم تو قامتی خمید ای دوست

کنون که کس ندهد پاسخی به خواهش دل

چه حاصلی دگر از گفت و از شنید ای دوست

توئی سعادت عمر من و مرا باید

طمع ز دولت دیدار تو برید ای دوست

رخ تو و دل من با هم آفریده شدند

خدای داند بهتر چه آفرید ای دوست

به جز حقیر، کسی دیده­ای تو در ره خود؟

که سر به پای تو داد و تو را ندید  ای دوست

صبح عید

رسید عید و بهار و بهار و عید رسید

به هر کجا دل و عشقی است مژده باد و نوید

به من رواست دو تبریک گوئی ار امسال

که صبح عید به من نامه­ای ز دوست رسید

به باغ آی و خرامان به ناز باش چه غم

که پیش قد تو از شرم، سرو ناز خمید

دگر به بلبل و گل رو نیاورد در باغ

کسی که شعر من و چهره­ی تو دید و شنید

بهار و عید به آنکس که پیش توست خوش است

که هر کجا توئی آنجا بهار باشد و عید