سهراب دانشگاهی

اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نیست
ژتونی دارم،خرده عقلی،سر سوزن شوقی
اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است
گاه گاهی می نویسم تکلیف
می سپارم به شما
تا به یک نمره ناقابل بیست
که در آن زندانیست، دلتان زنده شود
چه خیالی چه خیالی میدانم
گپ زدن بیهوده است
خوب میدانم دانشم بیهوده است
استاد از من پرسید
چقدر نمره ز من می خواهی
من به او گفتم دل خوش سیری چند
اهل دانشگاهم، قبله ام آموزش ،جانمازم جزوه
مشق از پنجره ها میگیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهایم را وقتی می خوانم
که خروس می کشد خمیازه
مرغ و ماهی خواب است
خوب یادم هست
مدرسه باغ آزادی بود
درس بی کرنش می خواندیم
نمره بی خواهش می آوردیم
تا معلم پارازیت می انداخت
همه غش می کردیم
کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز، مثل یک بازی بود
کم کمک دور شدم از آنجا
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه
به محیط خشن آموزش
رفتم از پله کامپیوتر بالا
چیزها دیدم در دانشگاه
من گدایی دیدم، در آخر ترم
در به در می گشت
یک نمره قبولی می خواست
من کسی را دیدم
از دیدن یک نمره ده
دم دانشگاه پشتک می زد
همه جا پیدا بود همه جا را دیدم
بارش اشک از نمره تک
جنگ آموزش با دانشجو
حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر
فتح یک ترم به دست ترمیم
قتل یک لبخند در آخر ترم
همه را من دیدم
من در این دانشگاه در به در ویرانم
من به یک نمره نا قابل ده خشنودم
من نمی خندم اگر دوست من می افتد
من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند
و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد
من در این دانشگاه
در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد
کی کوئیز می گیرد
برگه حذف کجاست
سایت و رایانه آن مال من است
تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد همگی می میریم
و اگر حذف نباشد همگی مشروطیم
نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها
کار ما شاید اینست که در مرکز پانچ
پی اصلاح خطاها برویم

غزل پریشانی

من غزل سرخ پریشانی­ام

با نفس خویش تو می­خوانی­ام

هست امیدم که شبی ای حبیب

روی دو دستت تو بخوابانی­ام

ای همه­ی عشق و تمنای من

بهر چه از خویش تو می­رانی­ام

روز من از شوق تو شب شد و من

تا به سحر مست خدا خوانی­ام

من که یکی ابر عطش دیده­ام

از نگه سبز تو بارانی­ام

با نگهی بر من مسکین و زار

رحم نما بر غم بی نانی­ام

گفت به من اهل کجایی بگو

گفتمش ای دوست من ...

با همه لطف و عنایات حق

باز اسیر غم نادانی­ام

یارب از استــاد تو خود درگذر

غوطه به گرداب پریشانی­ام

باز به یاد مادرم

فکند خیمه غم سایه بر سرم مادر

از آن زمان که برفتی تو از برم مادر

مرا به دل غم عالم اگر بگویم هست

سزد که سایة تو نیست بر سرم مادر

فغان که دست اجل ناگهان تو را از من

گرفت و داد دوچشمی زخون ترم مادر

اگر چه مرگ تو را دیده ام به دیده ولی

هنوز مردن  تو نیست باورم مادر

بیا که هیچ کسم از تو مهربان تر نیست

چگونه جای تو در خاک بنگرم مادر

به هر کجا که کنم رو به هرچه می نگرم

هماره روی تو باشد برابرم مادر

خدا به حرمت زهرا تو را بیامرزد

بجز دعا نبود چیز دیگرم مادر

به یاد مرحوم پدرم(این شعر همواره زمزمه او بود)

می­خواستم که یار تو باشم خدا نخواست

همیشه در کنار تو باشم خدا نخواست

می­خواستم به فصل گل و موسم بهار

گل همیشه بهار تو باشم خدا نخواست