هجر

باز آ  که  زهجر دردناکم  بینی 

با حال خراب و قلب چاکم بینی 

ترسم صنما که بر سر بالینم 

آن روز نهی قدم که خاکم بینی

چشم

خلاق جهان تو را زصنع آرایی

داده است دو چشم  از پی بینایی 

تا آن که یکی ز عیب مردم بندی 

وآن چشم دگر به عیب خود بگشایی

خنده

ای دوست ز روزگار افسرده مباش 

از گردش آسمان دل آزرده مباش 

هستی تو بهین گل گلستان وجود 

لب باز گشا به خنده پژمرده مباش

آهسته

ای شکوه خدا را زدلم دست بدار 

وی دیده نظاره می کن و خون می بار 

ترسم که بسوزدت خدا ناکرده 

پا بر دلم ای محبت آهسته گذار

تو را می خوانند

اینجا همه پیوسته تو را می­خوانند

لب تشنه و دلخسته تو را می­خوانند

ای ابر بهار، بر سر باغ ببار

گلهای زبان بسته تو را می­خوانند



گفتن

بازم لب بسته قصد گفتن دارد

چشمم سر تا سحر نخفتن دارد

بر سینه­ی صحرایی­ام از حنجر عشق

زخمی است که آهنگ شکفتن دارد

سنگ

دیری است دلم حکایتی باز نگفت

از مرغ حق و لحظه­ی پرواز نگفت

سنگ است دلم  سنگ، خدایا رحمی

کاین دل ز هزار راز یکی راز نگفت

فرصت

ایمن ز ملال ساعتی خواهم و نیست 

از علم و عمل بضاعتی خواهم و نیست 

بی فتنه روزگار و بی زحمت خلق 

روزی دو مجال طاعتی خواهم و نیست

خجسته سال

امسال بنفشه زودتر آمده است 

با زلف پریش و روی تر آمده است 

گویا زخجسته سال آینده ما 

دارد خبری که بی خبر آمده است

پاییز

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم


اصل زندگی

زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمه شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست؟
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن

دل شکسته

 

هر چند که از آینه بی رنگ­تر است

از خاطر غنچه­ها دلم تنگ­تر است

بشکن دل بی نوای ما را ای عشق

این ساز، شکسته­اش خوش آهنگ­تر است


تشویش

تا چند اسیر موج تشویش شدن 

آلوده به گرداب کم و بیش شدن 

سر بر سر سنگ ها زغم کوبیدن 

بیگانه زخلق و رانده از خویش شدن

خطر

در سینه دشت چون شقایق بودم

در بند گشودن حقایق بودم

دیشب که دوباره از خطر صحبت شد

من با نظر عشق موافق بودم

آرزو

آندم که به خون خود وضو می­کردم

دانی زخدا چه آرزو می­کردم؟

ای کاش مرا هزار جان بود به تن

تا آن هه را فدای او می­کردم

چشم انتظار

 

دستی ز کرم به شانه­ی ما نزدی 

بالی به هوای دانه­ی ما نزدی 

دیری است دلم چشم به راهت دارد

ای عشق سری به خانه­ی ما نزدی

دل

 

ای دل نه مرا دوست که دشمن بودی

عمری به فریب و فتنه با من بودی

از فتنه­­ی توست هر خرابی که مراست

هر چند مقیم خانه­ی تن بودی

  

مردم آزار

مردم آزار هیچ دانی کیست؟ 

آن که دزدیده چتر از یاران 

به دعا اینک از خدا خواهد 

که بیاید از آسمان باران  

 

گذشت

 

هر که ما را یار شد ایزد   مـَــر او را یار باد 

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد 

هر که او در راه ما خاری نهاد از دشمنی 

هر گلی کز باغ وصلش بشکفد بی خار باد 

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار 

هر که ما را رنجه دارد  راحتش بسیار دار  

 

بی آزار

کج خلقی ما را ضرری نیست به دنبال

تندیم ولی عقرب ما نیش ندارد

حواس جمع

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید 

شاید که نگاهی کند آگاه نباشید 

 

دوست

مگر به مهر تو خود را  دهیم دلداری

که مهربانی و با دوستان وفا داری

نه عید بی تو مبارک نه بی تو خرم باغ

مرا تو عید و بهاری و باغ و گلزاری

یکی دل است مرا پایبند عشق و امید

که جز تو­أش نبوَد با کسی سر یاری

رقم به نام تو در این غزل زنم از مهر

توأش به صفحه­ی دل گر زمهر بنگاری

میان ما و تو چیزی نمانده است دگر

به غیر یک دل بی یار و چشم بیماری

شنیده­ام که توان دیدنش به خواب شبی

ولی چه سود که شب تا به صبح بیداری

شعر

شعر اگر دریاست از خون دل است

ور بود آتش، ز کانون دل است

شعر مرآت خیال شاعر است

نسخه­ای از شرح حال شاعر است

شعله­ای از این تصادم شد عیان

نام آن شد شعر و آتش زد به جان

تا دلی از غم نگردد غرق خون

ناید از وی گوهری تابان برون

شعر طیفی باشد از رؤیای عشق

شعر موجی باشد از دریای عشق

شعر جان­بخش ار چو آب زندگیست

گر نه لرزاند دلی را، شعر نیست

شعر خورشیدی زکانون دل است

آسمانی سرخ از خون دل است  

دلتنگی

ای رفیقـان ریـائی دغـل

بسته­ی آز و نیاز و غش و غل

کو دل و کو عشق و لطف و مرحمت

کو جوانمردی و مهر و مکرمت

تا به کی این مکر و شیادی و ریو

چون سلیمان صورت و سیرت چو دیو

ای محیط پر ز فحشا و فسون

که الهی شسته بینیمت ز خون

دست هر بیگانه­ای ناموس تو

لفظ تقوی نیست در قاموس تو

آسمان ای مرکز انوار جـود

ای زمین را پایدار از تو وجود

ای رواق سر بلند بیستون

بر سر اهل زمین شو سرنگون

این کره با خاک یکسان گشته بِه

خاک، پاک از لوث انسان گشته بِه

چشم خود ای ابر دیگر تر مکن

همسری با چشم من دیگر مکن

تو چرا بیهوده میگریی چو من

که به تو چون یار من خندد چمن

باغبان بیهوده رنج گل مکش

دست ز آزار دل بلبل بکش

گل نباشد با تو یک دم همنفس

یار خار است این خیانتکار و بس

دیگر ای صبح سر افرازی مخند

ای شب غم، بر مدار از بال بند

تا تبه کاری ما   نا مردمان

ماند اندر پرده­ی ظلمت نهان

آفتاب ای روشنی بخش وجود

ای تو در هستی گیتی تار و پود

زین سپس یک چند شو زیر میغ

روشنی و گرمی از ما کن دریغ

این جنایتکار انسان مرده بِـه

خون نا پاکش به تن بفسرده بِـه

ای دل یک رنگ بی غل و غشم

ای که از تو روز و شب در آتشم

خون شو و از دیده­ی من شو برون

تا نه بیند دیده­ی من غیر خون

بازی

 

می­کرد سوی برادر از ناسازی

آن دختر پنج ساله سنگ اندازی

مادر گفتا: که این چه کار است آخر؟

خندید و بگفتا: زن و شوهر بازی

آدمی

 

آدمی چیست؟ مظهر دغلـی  

جنس او عین ساعت بغلی

گوشمالی اگر به او  ندهـی 

کار هرگز نمی­کند به علـی

حرف حساب

 

زنی گفت با شوهر شاعرش

که ای غافل از خدمت شوهری

مکن فکر شعر و بکن فکر پول

که نان آوری بِـه ز نام آوری

دلیل موجه

 

کارمند فقیر و مسکینی

رفت پیش رئیس و گفت بدو

به سه علت پی اضافه حقوق

در اتـاق  شما  نهادم  رو

گفت ارباب: آن سه علت چیست؟

گفت: زائیده خانمم سه­قلو

آرزو

 

عزب گفت من آرزو می­کنم

زنی داشتم خوشگل و خوب رو

بدو گفت  زن دار  بی طالعی

که من نیز دارم همین آرزو

فراق

 

دردا که فراق ناتوان ساخت مرا

در بستر ناتوانی انداخت مرا

از ضعف چنان شدم که بر بالینم

صد بار اجل آمد و نشناخت مرا