باز آ که زهجر دردناکم بینی
با حال خراب و قلب چاکم بینی
ترسم صنما که بر سر بالینم
آن روز نهی قدم که خاکم بینی
خلاق جهان تو را زصنع آرایی
داده است دو چشم از پی بینایی
تا آن که یکی ز عیب مردم بندی
وآن چشم دگر به عیب خود بگشایی
ای دوست ز روزگار افسرده مباش
از گردش آسمان دل آزرده مباش
هستی تو بهین گل گلستان وجود
لب باز گشا به خنده پژمرده مباش
ای شکوه خدا را زدلم دست بدار
وی دیده نظاره می کن و خون می بار
ترسم که بسوزدت خدا ناکرده
پا بر دلم ای محبت آهسته گذار
اینجا همه پیوسته تو را میخوانند
لب تشنه و دلخسته تو را میخوانند
ای ابر بهار، بر سر باغ ببار
گلهای زبان بسته تو را میخوانند
بازم لب بسته قصد گفتن دارد
چشمم سر تا سحر نخفتن دارد
بر سینهی صحراییام از حنجر عشق
زخمی است که آهنگ شکفتن دارد
دیری است دلم حکایتی باز نگفت
از مرغ حق و لحظهی پرواز نگفت
سنگ است دلم سنگ، خدایا رحمی
کاین دل ز هزار راز یکی راز نگفت
ایمن ز ملال ساعتی خواهم و نیست
از علم و عمل بضاعتی خواهم و نیست
بی فتنه روزگار و بی زحمت خلق
روزی دو مجال طاعتی خواهم و نیست
امسال بنفشه زودتر آمده است
با زلف پریش و روی تر آمده است
گویا زخجسته سال آینده ما
دارد خبری که بی خبر آمده است
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمه شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست؟
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
هر چند که از آینه بی رنگتر است
از خاطر غنچهها دلم تنگتر است
بشکن دل بی نوای ما را ای عشق
این ساز، شکستهاش خوش آهنگتر است
تا چند اسیر موج تشویش شدن
آلوده به گرداب کم و بیش شدن
سر بر سر سنگ ها زغم کوبیدن
بیگانه زخلق و رانده از خویش شدن
در سینه دشت چون شقایق بودم
در بند گشودن حقایق بودم
دیشب که دوباره از خطر صحبت شد
من با نظر عشق موافق بودم
آندم که به خون خود وضو میکردم
دانی زخدا چه آرزو میکردم؟
ای کاش مرا هزار جان بود به تن
تا آن هه را فدای او میکردم
دستی ز کرم به شانهی ما نزدی
بالی به هوای دانهی ما نزدی
دیری است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق سری به خانهی ما نزدی
ای دل نه مرا دوست که دشمن بودی
عمری به فریب و فتنه با من بودی
از فتنهی توست هر خرابی که مراست
هر چند مقیم خانهی تن بودی
مردم آزار هیچ دانی کیست؟
آن که دزدیده چتر از یاران
به دعا اینک از خدا خواهد
که بیاید از آسمان باران
هر که ما را یار شد ایزد مـَــر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
هر که او در راه ما خاری نهاد از دشمنی
هر گلی کز باغ وصلش بشکفد بی خار باد
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد راحتش بسیار دار
مگر به مهر تو خود را دهیم دلداری
که مهربانی و با دوستان وفا داری
نه عید بی تو مبارک نه بی تو خرم باغ
مرا تو عید و بهاری و باغ و گلزاری
یکی دل است مرا پایبند عشق و امید
که جز توأش نبوَد با کسی سر یاری
رقم به نام تو در این غزل زنم از مهر
توأش به صفحهی دل گر زمهر بنگاری
میان ما و تو چیزی نمانده است دگر
به غیر یک دل بی یار و چشم بیماری
شنیدهام که توان دیدنش به خواب شبی
ولی چه سود که شب تا به صبح بیداری
شعر اگر دریاست از خون دل است
ور بود آتش، ز کانون دل است
شعر مرآت خیال شاعر است
نسخهای از شرح حال شاعر است
شعلهای از این تصادم شد عیان
نام آن شد شعر و آتش زد به جان
تا دلی از غم نگردد غرق خون
ناید از وی گوهری تابان برون
شعر طیفی باشد از رؤیای عشق
شعر موجی باشد از دریای عشق
شعر جانبخش ار چو آب زندگیست
گر نه لرزاند دلی را، شعر نیست
شعر خورشیدی زکانون دل است
آسمانی سرخ از خون دل است
ای رفیقـان ریـائی دغـل
بستهی آز و نیاز و غش و غل
کو دل و کو عشق و لطف و مرحمت
کو جوانمردی و مهر و مکرمت
تا به کی این مکر و شیادی و ریو
چون سلیمان صورت و سیرت چو دیو
ای محیط پر ز فحشا و فسون
که الهی شسته بینیمت ز خون
دست هر بیگانهای ناموس تو
لفظ تقوی نیست در قاموس تو
آسمان ای مرکز انوار جـود
ای زمین را پایدار از تو وجود
ای رواق سر بلند بیستون
بر سر اهل زمین شو سرنگون
این کره با خاک یکسان گشته بِه
خاک، پاک از لوث انسان گشته بِه
چشم خود ای ابر دیگر تر مکن
همسری با چشم من دیگر مکن
تو چرا بیهوده میگریی چو من
که به تو چون یار من خندد چمن
باغبان بیهوده رنج گل مکش
دست ز آزار دل بلبل بکش
گل نباشد با تو یک دم همنفس
یار خار است این خیانتکار و بس
دیگر ای صبح سر افرازی مخند
ای شب غم، بر مدار از بال بند
تا تبه کاری ما نا مردمان
ماند اندر پردهی ظلمت نهان
آفتاب ای روشنی بخش وجود
ای تو در هستی گیتی تار و پود
زین سپس یک چند شو زیر میغ
روشنی و گرمی از ما کن دریغ
این جنایتکار انسان مرده بِـه
خون نا پاکش به تن بفسرده بِـه
ای دل یک رنگ بی غل و غشم
ای که از تو روز و شب در آتشم
خون شو و از دیدهی من شو برون
تا نه بیند دیدهی من غیر خون
میکرد سوی برادر از ناسازی
آن دختر پنج ساله سنگ اندازی
مادر گفتا: که این چه کار است آخر؟
خندید و بگفتا: زن و شوهر بازی
زنی گفت با شوهر شاعرش
که ای غافل از خدمت شوهری
مکن فکر شعر و بکن فکر پول
که نان آوری بِـه ز نام آوری
کارمند فقیر و مسکینی
رفت پیش رئیس و گفت بدو
به سه علت پی اضافه حقوق
در اتـاق شما نهادم رو
گفت ارباب: آن سه علت چیست؟
گفت: زائیده خانمم سهقلو
دردا که فراق ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا