قلب مرا میان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سکوت تماشا نموده ام
تنهایی مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل تو بود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟
یک بغض کال، یک سبد از درد بی کسی
سهم من غریب که اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی
مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی که از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یک قطره اشک سهم من از روزگار شد
در لحظه ای که پای به دنیا گذاشتی
بهانه جستی و از ما جدا شدی ای دل
بگو که با که دگر آشنا شدی ای دل؟
شنیده ام که سر زلفی آشیان داری
به دام عشق مگر مبتلا شدی ای دل؟
رقیب و یار نمودند آشتی با هم
عبث تو کشته درین ماجرا شدی ای دل
زکوی دوست شبی آمدی به کلبۀ من
تو درد بودی و امشب دوا شدی ای دل
نمود سخت و رها کرد سست و بست و گسست
تو پای بست چنین کس چرا شدی ای دل؟
در آب دیدۀ خود میکنی شنا شب و روز
به بحر عشق مگر ناخدا شدی ای دل ؟
اگر به چاه ز نخدان، وگر به چنبر زلف
به هر رهی تو مرا رهنما شدی ای دل
چه رنجها که کشیدم به راه تو تا تو:
به خیل دل شدگان پیشوا شدی ای دل
هر کجا باشم و هر جا که دمی بنشینم
همدم چند تن افسرده دل و غمگینم
آن یکی در برم از دست رفیقش نالد
کو دچار هروئین ساخته و مُرفینم
دیگری بس گله دارد که رئیسم زچه روی
پیش چشم همه خوانده است کم از سرگینم
آن زن حامله شاکی است که میترسم باز
دوقلو آرم از آن رو که بسی سنگینم
مؤمنی ناله کند پیشم و گوید که چرا
پا به مسجد نگذارد پسر بی دینم
خان عمو مغز مرا خورد زبس آمد و گفت:
خسته از دست طلبکار من مسکینم
خاله نالد که ز شب تا سحر از تب مُردم
دکتری نیز نیامد به سر بالینم
عمه گوید که چرا شوهر من در صدد است
که طلاقم دهد اما ندهد کابینم
با دوچرخه پسرم چون رسد از ره،گوید
که شدم زخم چو از جای در آمد زینم
دخترم سوزد و گوید که دل عاشق خویش
سخت رنجاندم و ترسم که کند نفرینم
کلفتم میشکند ظرف و شکایت دارد
کآخر از بهر چه خانم نکند تحسینم
خود ندارم تعب و باز به شب غمزدهام
بس که روز این همه رخسار غمین میبینم