سکوت

رفتی تو و بی تو ذوقِ می­نوشی نیست

کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست

دانی تو و عالمی سراسر دانند

گر از تو خموشم از فراموشی نیست.

فغان

با من سخن تو در میان آوردند

گلبرگ بهار، در خزان آوردند

خاموش­ترین سکوت صحراها را

با نام تو باز در فغان آوردند

کاش....

کاش... 

کاش می شد ما بهاری می شدیم
خیس آواز قناری می شدیم
کاش از خوبان عالم می شدیم
توبه می کردیم آدم می شدیم
کاش نامردی نصیب ما نبود
درد بی دردی نصیب ما نبود
کاش چوپان دل ما عشق بود
پاسبان محمل ما عشق بود
کاش در یک شبی سبز و شگفت
عشق نیز از ما بیعت می گرفت