در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره، ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره: خانۀ صبح کجاست؟
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت
طرح کمرنگی است از آخرین دقایق زندگی یک انسان و... فرو رفتن یک آفتاب.
زنی ـ که وجودش گرمی بخش خاندان ما بود و اکنون یادش تسلی بخش دلهای ماست.
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟
باز از جنون عشق به کوی تو آمدم
بیگانگی مکن که به بوی تو آمدم
در بر رُخم مبند که همچون نگاه شوق
با کاروان اشک، به سوی تو آمدم
از شهر بند عقل به سر منزل جنون
اینسان به شوق دیدن روی تو آمدم
از رفته عذرخواه و ز آینده بیمناک
آشفته تر ز حلقه موی تو آمدم
مانند اشک، دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم
پر سوختۀ شرار پرهیز توام
دیوانۀ چشم فتنه انگیز توام
گنجایش دیگری ندارد دل من
همچون قدح شراب لبریز توام