ما چون سحر از درنگ نفرت داریم
نحریم و ز تخته سنگ نفرت داریم
ما را به کرانه ی شقایق ببرید
چون از گل زرد رنگ نفرت داریم
هر روز کسی ز در درآید که منم
خود را به جهانیان نماید که منم
تا کار جهان به وی نظامی گیرد
ناگاه اجل ز در در آید که منم
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
با مرد گفت کنج اتوبوس خانمی
چندین چرا مزاحم احوال بنده ای
زان پیچ مدتی است که ماشین گذشته است
خود را چرا هنوز به رویم فکنده ای
از بار کرایه خانه خم شد کمرم
از بهر ادای آن درآمد پدرم
تا چشم به هم زنی شده اول برج
زین غم تو بگو کجا شکایت ببرم
خداوندا سه درد آمد به یک بار
گرونی و شب عید و طلبکار
خدایا این شب عیدو ورش دار
با اون دوتا خودم میرم کلنجار
ای مرد خدا شناس ای میوه فروش
از بهر خدا جامهی تزویر مپوش
مفروش گران میوه تو از بهر خدا
بر خلق بنوشان و تو خود نیز بنوش
آید دوباره عید و شود نو لباس ما
بار دگر سفید شد طشت و طاس ما
هر کاسبی سراسر این ماه دوخته است
چشم طمع به کیسهی بی اسکناس ما
از غصه مخارج سنگین روز عید
آغاز گشته وحشت و هول و هراس ما
یارب فرو فرست برون از قیاس پول
این برتر از خیال و گمان و قیاس ما
مگذار خرج عید زن و بچه عاقبت
گردد در این زمانه سبب اختاس ما
دخترکی مست زجام غرور
غرق جوانی و نشاط و سرور
گفت مرا نیست به سر فکر شوی
گر نبود با شرف و آبروی
سرو قد و پیل تن و با کمال
با خرد و صاحب جاه و جلال
تیرهی اجداد ز شهزادگان
اصل وتبارش همه ز آزادگان
هر که ورا بود زجان خواستار
عیب شمردیش فزون از هزار
گفت یکی را که قدش معوج است
وز دگری گفت دماغش کج است
آنکه در این جمع کمی زیرک است
حیف که بر گونهی او سالک است
آنکه ادب داشت، ملاحت نداشت
آنکه نمک داشت، نزاکت نداشت
مرد برازندهی عاری زعیب
بلکه خداوند رساند زغیب
راند زخویش آنچه پرستنده داشت
آنچه دل از عشق خود آکنده داشت
چند صباحی دگر از عمر وی
شد به همین ناز و همین عشوه طی
خواستگاران دگر آمدند
همچو مگس گرد شکر آمدند
لعبت مغرور به صد کبر و ناز
گفت نیام سیر زعمر دراز
نیست سری لایق بالین من
نیست کسی در خور تحسین من
با دل آسوده در خانه بست
غافل از ایام به کنجی نشست
رفت از این قصه بسی ماه و سال
یافت جوانی و نشاطش زوال
گونهی چون برگ گلش زرد شد
عاشق دل خسته دلش سرد شد
ماند لب و لعل فروزنده رفت
چشم بماند، اختر تابنده رفت
موی به سر ماند ولی تاب رفت
ظلمت شب آمد و مهتاب رفت
چون که بر آئینهی خود برد دست
صورت آئینه ز آهش شکست
گفت به او نیست مجال درنگ
بشکند از اندُه تو جان سنگ
دور شبابت چو بهاران برفت
نام تو از دفتر خوبان برفت
خانه چو ویران شد و پی گشت سست
با گل و خشتش بکنی چون نخست
چاره کنی خشت گر از بام ریخت
چون کنی ار لطف زاندام ریخت؟
شام شد وگرمی بازار رفت
خیز، زجا خیز خریدار رفت
اول از آئینه دلش تیره شد
عاقبت آئینه بر او چیره شد
گشت درآخر بت پر کبر و ناز
همسر رندی دغلی حیله ساز
ترسم زغم هجر تو ای یار بمیرم
در حسرت یک لحظه دیدار بمیرم
روزم همه شب شد همه شامم به سحر شد
ترسم که شود صبح و دگر بار بمیرم
در کوچه و بازار به راهت بنشینم
مپسند که در کوچه و بازار بمیرم
عمری بنشستم به رهت بهر تماشا
بگذار ببینم تو و مگذار بمیرم
گفتی به سراغ تو بیایم دم مردن
خواهم که بیایی و دوصد بار بمیرم
خواهد بنویسد به تو استــاد که ترسم
در حسرت دیدار تو دلدار بمیرم
خواهم ای گل گرد کویت پر زنم
روز و شب در جستجویت پر زنم
از حرم تا جمکران هر هفته من
بهر یک لبخند رویت پر زنم
صد شکر که امروز هم از لطف خداوند
دل گشته به ذکر تو و معبود تو خرسند
داریم امید آنکه به فردای قیامت
ما را برهانی زجهنم تو به لبخند
در شعر من آمد که نگاهت زیباست
چشمان تو انگار که یک چیز جداست
گفتی سخن شعر دروغ است قبول
اما خودمانیم دروغی زیباست
ای برادر درون سفره عشق
مرغ و ماهی و کبک بریان نیست
سینه ام یک دفتر تا خورده است
واژه هایش خیس و سرد و مرده است
من نمیگویم ولی انصاف نیست
بی خبر شخصی دلم را برده است