ای رفیقـان ریـائی دغـل
بستهی آز و نیاز و غش و غل
کو دل و کو عشق و لطف و مرحمت
کو جوانمردی و مهر و مکرمت
تا به کی این مکر و شیادی و ریو
چون سلیمان صورت و سیرت چو دیو
ای محیط پر ز فحشا و فسون
که الهی شسته بینیمت ز خون
دست هر بیگانهای ناموس تو
لفظ تقوی نیست در قاموس تو
آسمان ای مرکز انوار جـود
ای زمین را پایدار از تو وجود
ای رواق سر بلند بیستون
بر سر اهل زمین شو سرنگون
این کره با خاک یکسان گشته بِه
خاک، پاک از لوث انسان گشته بِه
چشم خود ای ابر دیگر تر مکن
همسری با چشم من دیگر مکن
تو چرا بیهوده میگریی چو من
که به تو چون یار من خندد چمن
باغبان بیهوده رنج گل مکش
دست ز آزار دل بلبل بکش
گل نباشد با تو یک دم همنفس
یار خار است این خیانتکار و بس
دیگر ای صبح سر افرازی مخند
ای شب غم، بر مدار از بال بند
تا تبه کاری ما نا مردمان
ماند اندر پردهی ظلمت نهان
آفتاب ای روشنی بخش وجود
ای تو در هستی گیتی تار و پود
زین سپس یک چند شو زیر میغ
روشنی و گرمی از ما کن دریغ
این جنایتکار انسان مرده بِـه
خون نا پاکش به تن بفسرده بِـه
ای دل یک رنگ بی غل و غشم
ای که از تو روز و شب در آتشم
خون شو و از دیدهی من شو برون
تا نه بیند دیدهی من غیر خون