شکستی

انقدر بر سنگ رؤیایم نشستی تا شکستی

 مثل یک فریاد در نایم نشستی تا شکستی

مثل نور از شیشه­های آرزوهای طلایی

رد شدی، در شور و غوغایم نشستی تا شکستی

هستی­ام  درهم  فرو می­ریخت، ای آیینه اما

آنقدر بهر تماشایم نشستی تا شکستی

چشم دریاییم را باور نکردی، چون حبابی

روی آبی­های دریایم نشستی تا شکستی

چون بلوری ترد و نازک، غافل از دنیای سنگی

در دل سنگین دنیایم نشستی تا شکستی

مثل یک رؤیای کاذب با خیالی کودکانه

پیش درد تاب فرسایم نشستی تا شکستی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد