سرگرم جلوه دیدم آن شهسوارِ خود را
دادم عنان به طوفان صبر و قرار خود را
آن شهسوار تمکین مست از برم چو بگذشت
کردم نثار راهش مُشتِ غبار خود را
فرهاد پاکبازم کز برقِ تیشۀ عشق
افروختم به حسرت شمع مزار خود را
من بودم آن گلِ زرد کز جلوۀ نخستین
آیینۀ خزان دید صبحِ بهارِ خود را
آن رهروِ جنونم کز خون خود نوشتم
بر خاک و خار و خارا هر یادگار خود را
خوش باد وقت آن کو، ز آغازِ جادۀ عشق
چون شمع کرد روشن، پایان کار خود را
کو دشتِ بیکرانی تا سر دهم چو مجنون
این هایهای زارِ دیوانهوارِ خود را.