دیوانه وار

سرگرم جلوه دیدم آن شهسوارِ خود را

دادم عنان به طوفان صبر و قرار خود را

آن شهسوار تمکین مست از برم چو بگذشت

کردم نثار راهش مُشتِ غبار خود را

فرهاد پاکبازم کز برقِ تیشۀ عشق

افروختم به حسرت شمع مزار خود را

من بودم آن گلِ زرد کز جلوۀ نخستین

آیینۀ خزان دید صبحِ بهارِ خود را

آن رهروِ جنونم کز خون خود نوشتم

بر خاک و خار و خارا هر یادگار خود را

خوش باد وقت آن کو، ز آغازِ جادۀ عشق

چون شمع کرد روشن، پایان کار خود را

کو دشتِ بی­کرانی تا سر دهم چو مجنون

این های­های زارِ دیوانه­وارِ خود را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد