بی شکیب

باز احرامِ طوافِ کعبۀ دل بسته­ام

در بیابانِ جنون بر شوق محمل بسته­ام

می فشارم در میانِ سینه دل را بی­شکیب

در تپیدن، راه بر این مرغِ بسمل بسته­ام

می­کنم اندیشۀ ایّامِ عمرِ رفته را

بی سبب شیرازه بر اوراقِ باطل بسته­ام

دیر شد، بازآ، که ترسم ناگهان پرپر شود

دسته گل­هایی که از شوقِ تو در دل بسته­ام

من شهیدِ تیشۀ فرهادیِ خویشم، سرشک!

از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته­ام؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد