در سیرِ طلب رهروِ کوی دلِ خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزلِ خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گردابِ نَفَس باختهام، ساحلِ خویشم
در خویش سفر میکنم از خویش چو دریا
دیوانۀ دیدارِ حریمِ دلِِ خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آبِ گهرم روشنیِ محفلِ خویشم
در کوی جنون میروم از همّت ِ عشقش
دلباختۀ راهبرِ کاملِ خویشم
با جلوهاش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیشِ رخش حایلِ خویشم
خاکسترِ حسرت شد و بر بادِ فنا رفت
شرمندۀ برقِ سحر از حاصلِ خویشم.