هر چند امیدی به وصالِ تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمۀ روشن منم آن سایه که نقشی
در آینۀ چشمِ زلال تو ندارم
میدانی و میپرسیَم، ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوالِ تو ندارم
ای قمریِ هم نغمه درین باغ، پناهی
جز سایۀ مهر پر و بالِ تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصالِ تو ندارم.