پیری

پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت

دیدی چگونه عمر دلا بی­خبر گذشت؟

ما را دگر چه چشم امیدی ز پیری است

کز پیش ما جوانی با چشم تر گذشت

یاد از گذشته می­کنم و آه می­کشم

گر چه گذشته نیز به آه و شرر گذشت

گو بعد من کسی نکند هیچ یاد من

این خواب و این خیال نیرزد به سر گذشت

ای غرقه باد کشتی عمری که روز و شب

در بحر آب دیده و خون جگر گذشت

از دست کار من شد و جانم به لب رسید

از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت

این چند روز عمر من خسته بگذرد

آن­سان که پیش از این ز کسان دگر گذشت

ای چرخ گوژپشت چه جبران کنی دگر

چون تیر از کمان تو بیداد­گر گذشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد