شکستی بال من از سنگ بیداد
از این سنگیندلیهای تو فریاد
نه هر فصل بهاری بشکفد دل
نه هر روزی به یاری دل توان داد
دلم خواهد شبی فارغ ز هر قید
نشینم پهلویت ای سرو آزاد
به آرایش رخت را نیست حاجت
توئی آئینۀ حسن خدا داد
از آزرم و خرد جان را بیارای
که ز آزرم و خرد جان است آباد
دلم هر لحظه میلرزد ز شادی
مگر او نامهای خواهد فرستاد
سفر نبود عزیزم اینقدر سخت
کنند ار دوستان گاهی ز هم یاد