حسن خداداد

شکستی بال من از سنگ بیداد

از این سنگین­دلی­های تو فریاد

نه هر فصل بهاری بشکفد دل

نه هر روزی به یاری دل توان داد

دلم خواهد شبی  فارغ ز هر قید

نشینم  پهلویت  ای سرو  آزاد

به آرایش رخت را نیست حاجت

توئی آئینۀ حسن خدا داد

از آزرم و خرد جان را بیارای

که ز آزرم و خرد جان است آباد

دلم هر لحظه می­لرزد ز شادی

مگر او نامه­ای خواهد فرستاد

سفر نبود عزیزم اینقدر سخت

کنند ار دوستان گاهی ز هم یاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد