در دست نسیم، سبزه شمشیر شده است
در پای درخت، آب زنجیر شده است
از عشوه نو عروس گل، ابر بهار
آب از لب و لوچهاش سرازیر شده است
چون پای نهادیم ز دروازه به در
گشتیم به سوی اصفهان راهسپر
گر کنج اتوبوس ز گرما پختیم
غم نیست، که مرد پخته گردد به سفر!
گفتا عربی که زد لَـشی کج بیلم
بر فرق سر و کَرد به کُل پاتیلم
پرسیدم از او: مگر تو عزرائیلی؟
خندان شد و گفت: خیر، اسرائیلم
دو چیز لازمه ی زندگی است با مردم
اگر به مردم با چشم مردمی نگری
نخست آنکه تو را باشد اعتماد به نفس
دوم به خلق نسنجیده سوء ظن نبری
سلامم را از راه دور برایت پست میکنم. اگر صفحه نامه را روی گرامافون تنهائیت بگذاری، تحریرهای نازک قلب مرا خواهی شنید. آوازی با درآمد غربت، آوازی با تارهای صوتی رنگ پروانه ها،آوازی با حنجره شقایق ها،با پرتاب های بلند تخیل، با آبشارهای عظیم احساس،با جنگل های مه گرفته رویا،آوازی که البرز راتکان میدهد.حالا یک صفحه کاغذ سفید بده تا سیاه نامه چشمانت را بنویسم.مرا ترجمه کن به زبان های زنده چشمت.دست های مرا در گرداب زیبای نگاهت ببین.صبر کن می خواهم بی طاقتی خود را تفصیل دهم.خاموش باش تا فریادم را بر دار کشم. کاروان لکنت مرا ببین که به لهجه جرس تکلم میکند.این حضور را به اندازه یک ثانیه دیدارت ، طولانی کن. نازنین زخمی من. نامه ات را که بر پر سیمرغ نوشته بودی خواندم واز ییلاقات اساطیری اش لذت بردم. احساس میکنم هنوز درخت سبزی در سرزمین بیابانها به چشم میخورد. من پیرارسال دچار وفور تنهایی شدم. و دیر زمانی ست که سرطان عشق دست از سرم بر نداشته است.شاید طبیبی عاشق پیدا نکرده. امروزه هر کس ته استکان معرفتی دارد، عرق فروشی عرفان راه می اندازد.هرکس با برادرش قهر می شود فورا ادای هابیل در می آورد. در چنین شرایطی معامله نحو، نمی صرفد. باید به شیوه ای تکلم کرد که حتی اجنه ملکوت هم سر در نیاورند.
عذر میخواهم افسار من دست تخیل است. این تخیل غریزه چموشی است. تا فیها خالدون اشیاء سفر میکند. آدم را از جاده ابریشم خاطرات عبور می دهد. اگر ولش کنی سر از آخور فلسفه در می آورد، آنوقت خر بیار وگونی استدلال بار کن.راستش را بخواهی خودم هم از این زمانه خسته شدم. دلم می خواهد سر بگذارم به خیابان خودم. به بیغوله های پرت وجدانم. به کوچه پس کوچه های گمشده عاطفه ام. هیچ می دانی من همیشه به دنبال فرد گمشده ای روحم را بازرسی میکردم؟؟؟!!!!!همیشه روی متکای استراحتم می نوشتم: توقف مطلقا ممنوع.!!!!!!!
یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد کسی قاب نمی گیرد ، برای ماندگاری؛ بایدحرفی برای گفتن داشت
این همه خونی که دنیا در دل ما می کند
جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند
هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم
تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم
دیروز یه گل خیلی خیلی قشنگ پشت ویترین گل فروشی دیدم!!! خواستم برات بخرمش. به فروشنده گفتم: اون گل چند؟ گفت:اون گل نیست.....آینه ست.
غم انگیزترین صحنه ای که در عمرم دیدم دارکوبی بود که به درخت پلاستیکی نوک می زد. دارکوب نگاهی به من کرد و گفت: دوست من! درخت هم درخت های قدیم!
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
در هزار لای تاریخ، هر جا که پرستوهای غریب در گوشة پنجره کِز کرده و سرود بیکسی سر دادهاند و دختران سیلی خوردة یاس سر بر دیوار غریبی نهادهاند، نسیم نام تو را در گوش جانشان زمزمه کرده و اینگونه امید را به میهمانی چشمان منتظرشان برده و از این روست که در این وانفسای درد و رنج، دلهای پر تمنا، بیشکیب به سوی مزرعة سبز چشمانت پرواز میکنند و پرستوهای مهاجر، نشانی تو را از آبی نیلگون دریاها میپرسند؛ در آیینة نگاه خورشیدیت آیههای شفاف روشنی را ندبه میکنند و از دستان مهربانت شفای ستارههای زخم خوردة دشت دل و از ابر کرامتت لحظههای سحرانگیز و باران خوردة عشق را میطلبند.
سالهاست که مادران داغدیدة شقایق در میان دستان سبز نیازشان تسبیحی از یاس و نرگس میگردانند و در میان بغضی فرو خورده از درد، تو را میخواهند تا بیایی و چراغ عدالت را بر سر در تمدنهای بشری برافروزی؛ از بهار بگویی و دلهای مشتاق را در زیارت یاس شریک نمایی، عقده از دلها برگیری و در میان جشن برادری، سفرهای از عشق بگسترانی و تمام تشنگان تاریخ را از زمزم حقیقت سیراب سازی.
تو عصارة تمام هادیان تاریخ و وارث عظمت با شکوه تمام رسولانی. دستانت بوی عشق میدهد و چشمانت غربت سالیان هزار شقایق در خون تپیده و صدایت صلابت هزار شمشیر برافراشته را دارد. سالیان درازی است که هر جا سوداگران، مردانگی و انسانیت را به قربانگاه کشیدهاند و روح آدمی را در مسلخ جسم قربانی ساختهاند، تنها یاد تو و آمدنت پناه دستهای زخمی عشق بوده است.
آفتاب، قصة ظهورت را به اندازه تمام سالهای غریبی تکرار کرده است که روزی میآیی و آسمان در مقابل عظمت تو به سجده میافتد. دلهای زخمی طوافی طوفانی بر گرد کعبه عشق برپا خواهند ساخت و جادههای تجلی از حضور نرگست مست خواهند شد. سیم خاردارهای ظلم از گرد دشتهای پوشیده از شقایق با شمشیر عدالتی علیوار برچیده خواهند شد و به قضای تمام سالهای زنجیر و آهن، بزم ولایت برپا خواهد شد و عالم شهد شیرین سلام و صلوات را خواهد چشید.
سپیدارها به استقبال بهارخواهند آمد؛ عطر دعا و نیایش به آسمان خواهد رسید و خورشید حضورت، چشمان جهل و تباهی را خواهد سوزاند و مهر چشمانت جهان را در آرامشی عمیق فرو خواهد برد. بانگ اذان آسمانیت ریشههای بیعدالتی را از ریشه برخواهد کند و آنگاه آدمیت در زمین جوانه خواهد زد و شور عشق در دلها تلاطمی عظیم برپا خواهد ساخت... به امید آن روز.
چه کنم که نیمی از وجودم خاکی و سرشار از نسیان است و هر دم آرزویی نو دارد و با شیطان نفس دمساز می شود. یاری ام کن؛ آمده ام که تو دستم گیری و راه بازگشت را نشانم دهی. روحم را در زمزم مهر خود شستشو دهی. مرا بپذیری و به من بیاموزی که چگونه دیو نفس را شکست دهم و در پیلة خود بمانم تا به پروانه بدل شوم.
حضور سبز تو را در همة لحظات زندگیم حس کرده ام و دستان پر مهر تو همواره بر سرم بوده است. من تمام حیاتم را از کرامت بی منتهای تو دارم. هر زمان که تمام درهای دنیا را به روی خود بسته دیدم دری از الطاف تو به رویم گشوده و رنگ تمام ناامیدیها را از جانم شسته است امّا اندک زمانی بعد، لطفت را از خاطر برده ام و با کوچکترین کرشمة شیطان نفس به سویش کشیده شده و به تمام سعادتی که تو برایم فراهم ساختی ، پشت پا زدم.
محبوب من!
طریق عبادت و بندگی را بر جان بی تاب من بیاموز و برای آنی و کمتر از آنی مرا به خود وا مگذار، که اگر تو رهایم سازی، بی گمان تمام وجودم غرق در تباهی خواهد شد.
تو ساحل نجات تمام غرق شدگان دریای دنیایی و وجود بی منتهایت آرام بخش تمام دلهای بی قرار؛ جویندگان حقیقت و سعادت، جاده های نیاز را به امید وصال تو طی می کنند و عقابهای بلند پرواز دشت عشق، جز مهر تو طریقی نمی شناسند و مهر بی پایان تو تنها پناهگاهشان است. تو یگانة بی نیاز مطلقی و هر موجودی در مقابل عظمت بی پایان تو حقیر و نیازمند.
تو در طلوع هر تبسم و ضیافت هر لبخند و راز پوشیدة هر نیاز پیدایی . تو در تماشاخانة طلوع هر ستاره و زمزمة پر هیاهوی هر رود مستوری. حضور سبزت را می توان در میان لبخند محجوب گل سرخ و اشک شوق هر سحر، در تولدی نو دید. می توان نام تو را در هزار لای گلبرگ گل محمدی و نقش و نگار بی نظیر بالهای پروانه یافت.
میتوان صدای ماندگار تو را در آوای ملکوتی مرغ حق شنید و همراه با قناری عشق که نوای آسمانی تو را می سراید، به میهمانی دلها رفت. میتوان در ناز چشمان خمار نرگس، جمال بیمانند تو را نظاره کرد و همراه با پرستو به آفاق روشنی ها پر کشید که تو منشأ نور و از هر نور برتری و آنچنان عزیز و یگانه که هیچ ذهنی را توان باز شناختن ذرهّ ای از ذات بی منتهای تو نیست.
روح بی تابم در جستجوی توست و هر لحظه تو را فریاد می زند ، هر چند که گاه تمنایش در میان هوسهای جسم خاکی گم میشود امّا تو چون خون در رگهای من جریان داری و نمی توانم فراموش کنم که حیاتم بی تو ممکن نیست.
به من بیاموز که چگونه معصومیت چشمان پر مهر کودکان ، لطافت شکوفه های بهاری و عشق بر آمده از هزار لای تاریخ را به هم بیامیزم و خانه دل را با این معجون پر رمز و راز بنا سازم تا صاحب خانه ای جز تو لایق حضور در آن نباشد.
یادمان باشد: بر پشت زین نشستن کافی نیست، بایدچگونه افتادن را هم آموخت!
مهم نیست چه میگویید، مهم این است که چگونه میگویید!!!
رفتی زدیده لیک نرفتی ز خاطرم
نقش تو مانده در دل و نامت به دفترم
گرچه نگفتی آنکه کجائی تو لیک من
هر جا که رو کنم تویی آنجا برابرم
شاداب و سرخ، رویِ من از همت شماست
ای قلب خون فشان من و دیدة ترم
ای دوست هیچ یاد ز بگذشته میکنی
بگذشتهای که بود فروزنده اخترم
بودی تو گه نشسته کنارم چو گلبنی
گاهی چو سرو سایه بیفکنده بر سرم
ترسم عزیز تاب نیارد دلم دگر
کوهیست بار عشق و چو کاهیست پیکرم
من دل به او سپردم، برداشت او ز من دل
از او همین مرا بود، در دور عمر حاصل
سرچشمۀ حیات ار عشق است من ندانم
بی عشق اگر دلی هست، چون زنده ماند آن دل؟
می خواستم دهم جان، در پای دولت وصل
جان بر لب آمد افسوس، زین آرزوی باطل
تا عشق در دل ما منزل گرفت روزی
بس گنج ها که دیدیم در این خرابه منزل
از خامۀ محبت سطری مگر نویسند
کز نسخۀ طبیبان دردی نگشت زایل
گفتم مگر که آسان از عشق گرددم کار
گفتا عزیز،خود عشق کاریست سخت و مشکل
رفتی ز دیدۀ من و قلب رمیدهام
بی تو چه حاصلی دگر از قلب و دیدهام
من در میان آتش سوزان نشستهام
ای یار در کنار رقیب آرمیدهام
گفتی کجا ز عشق تو من گفتهام سخن
آری تو گفتی و ز تو صد جا شنیدهام
چنگال خود به صید قوی پنجهای گشای
من مرغ پر شکستۀ در خون تپیدهام
تو همچو خود در آینه بسیار دیدهای
من چون کنم که چون تو به عالم ندیدهام
فصل بهار و دورۀ گل پایدار نیست
ای نو نهال تازه به دوران رسیدهام
گر قامتم خمیده عزیزا عجب مدار
من سالهاست بار محبت کشیدهام