نسیم عشق و جوانی و دل وزید ای دوست
خوشا کسی که در این نوبهار و موسم باغ
ز بوستان امیدش گلی دمید ای دوست
دلم هنوز جوان بود و آرزوها داشت
که گشت کشتهی عشق و بخون طپید ای دوست
تو همچو سرو، خرامان و شاد باش چه غم
که هر دم از غم تو قامتی خمید ای دوست
کنون که کس ندهد پاسخی به خواهش دل
چه حاصلی دگر از گفت و از شنید ای دوست
توئی سعادت عمر من و مرا باید
طمع ز دولت دیدار تو برید ای دوست
رخ تو و دل من با هم آفریده شدند
خدای داند بهتر چه آفرید ای دوست
به جز حقیر، کسی دیدهای تو در ره خود؟
که سر به پای تو داد و تو را ندید ای دوست