سعادت عمر

بهار و فصل گُل و نُقل و مِـــی رسید ای دوست

نسیم  عشق و جوانی و دل وزید ای دوست

خوشا کسی که در این نوبهار و موسم باغ

ز بوستان امیدش گلی دمید ای دوست

دلم هنوز جوان بود و آرزوها داشت

که گشت کشته­ی عشق و بخون طپید ای دوست

تو همچو سرو، خرامان و شاد باش چه غم

که هر دم از غم تو قامتی خمید ای دوست

کنون که کس ندهد پاسخی به خواهش دل

چه حاصلی دگر از گفت و از شنید ای دوست

توئی سعادت عمر من و مرا باید

طمع ز دولت دیدار تو برید ای دوست

رخ تو و دل من با هم آفریده شدند

خدای داند بهتر چه آفرید ای دوست

به جز حقیر، کسی دیده­ای تو در ره خود؟

که سر به پای تو داد و تو را ندید  ای دوست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد