عصای پیری

صنما عاشق با صدق و صفای تو منم

احمقی کو خوشش آید ز ادای تو منم

بر در خانه­ات آن قدر نشستم که رقیب

دوش پنداشت که دربان سرای تو منم

دو لب از هم بگشای و سخن آغاز بکن

آن که لذت برد از پرت و پلای تو منم

گر بخوانند مرا سر به هوا حق دارند

آن که پیوسته کند سر به هوای تو منم

نه قدت خوب نه چشمت نه دهانت نه رُخت

خود ندانم که هوا خواه کجای تو منم

طعم نان و نمکت را نچشیدم هرگز

تا نگویند که مسموم غذای تو منم

تا تو را داده خدا ثروت بی حد و حساب

آن که مرده است حسابی ز برای تو منم

گر به دندان طلا گاز بگیری تن من

نکنم شکوه که خواهان طلای تو منم

می­کنی دوری از این بنده دلبسته هنوز

شده­ای پیر و ندانی که عصا تو منم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد