نا امیدی خواهش دل را ز یادم برده است
دوری این راه منزل را ز یادم برده است
با خیال عشق از وسواس عقلم بی خبر
حق پرستی فکر باطل را ز یادم برده است
آتش جانسوز هجرش بسکه میسوزد مرا
وصل آن شیرین شمایل را ز یادم برده است
گفتگو از رنج و راحت با من بیدل مکن
عشق او آسان و مشکل را ز یادم برده است
تا دلم پروانه شد شمع جمال دوست را
التفات اهل محفل را ز یادم برده است
چند گویی شد که باعث قتل این افسرده را
یاد این مقتول قاتل را ز یادم برده است
از فشار غم مرا شادی نمیآید به فکر
وای از این دریا که ساحل را ز یادم برده است
شکوهها دارم نمیدانم کجا رو آورم
ظلم ظالم، عدل عادل را ز یادم برده است
روزگار سفله پرور خاطرم آشفته کرد
این رذیلتخو فضائل را ز یادم برده است
کِشتۀ آمال من از بسکه بی محصول ماند
آفت امید حاصل را ز یادم برده است