مجالِ سخنم نیست

در یادِ منی حاجت باغ و چمنم نیست

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آوارۀ شوقم

یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ

صد ­گونه سخن هست و مجالِ سخنم نیست

بدرود تو را انجمنی گِردِ تو جمع­اند

بیرون ز خودم، راه در آن انجمنم نیست

دل می­تپدم باز، درین لحظۀ دیدار

دیدار، چه دیدار؟ که جان در بدنم نیست

بدرود و سفر خوش به تو، آنجا که رهایی­ست

من بستۀ دامم، رهِ بیرون شدنم نیست

در ساحل آن شهر، تو خوش زی که من اینجا

راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست

تا باز کجا موج به ساحل رسد، آن روز

روزی که نشانی ز من، الّا سخنم نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد