من غزل سرخ پریشانیام
با نفس خویش تو میخوانیام
هست امیدم که شبی ای حبیب
روی دو دستت تو بخوابانیام
ای همهی عشق و تمنای من
بهر چه از خویش تو میرانیام
روز من از شوق تو شب شد و من
تا به سحر مست خدا خوانیام
من که یکی ابر عطش دیدهام
از نگه سبز تو بارانیام
با نگهی بر من مسکین و زار
رحم نما بر غم بی نانیام
گفت به من اهل کجایی بگو
گفتمش ای دوست من ...
با همه لطف و عنایات حق
باز اسیر غم نادانیام
یارب از استــاد تو خود درگذر
غوطه به گرداب پریشانیام