غزل پریشانی

من غزل سرخ پریشانی­ام

با نفس خویش تو می­خوانی­ام

هست امیدم که شبی ای حبیب

روی دو دستت تو بخوابانی­ام

ای همه­ی عشق و تمنای من

بهر چه از خویش تو می­رانی­ام

روز من از شوق تو شب شد و من

تا به سحر مست خدا خوانی­ام

من که یکی ابر عطش دیده­ام

از نگه سبز تو بارانی­ام

با نگهی بر من مسکین و زار

رحم نما بر غم بی نانی­ام

گفت به من اهل کجایی بگو

گفتمش ای دوست من ...

با همه لطف و عنایات حق

باز اسیر غم نادانی­ام

یارب از استــاد تو خود درگذر

غوطه به گرداب پریشانی­ام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد