حسن بی حساب

دیدم تو را و چشم مرا آفتاب زد

خورشید رفته رفته خودش را به خواب زد

یک مشت خاک تیره و تاریک بود ماه

نور تو را گرفت و از آن پس نقاب زد

دیگر گلاب قمصر کاشان گلاب نیست

وقتی گلی چنان که تویی تن به آب زد

با قید و بندهای زمینی نمی­شود

از حسن بی حساب تو حرف حساب زد

باید قبول کرد که تصویری از تو را

با چارچوب واژه نباید به قاب زد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد