همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ
ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﯽ ﭘﺮ ﺁﺏ
ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺻﻼ ً ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﻣﻦ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﻮ ﭼﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ
ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ
...
ﺳﻦ ﻣﻦ ﺍﺯ 26 ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺷﺪﻩ
ﺩﻝ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﻏﺮﻕ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻩ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻼ ﻧﺸﺪ
ﺷﻮﻫﺮﯼ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﻣﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ
ﻏﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﺷﺪ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ
ﺑﻮﯼ ﺗﺮﺷﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺷﻨﻔﺖ
ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻣﺪﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺨﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻭﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻏﻨﭽﻪ ﯼ ﻋﺸﻘﺖ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺭ ﮐﻦ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺗﻮﺭ ﮐﻦ
ﮔﻔﺖ ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ
ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ
ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎﺭﻫﺎ
ﻣﻦ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ
ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﯾﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭﻡ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ
ﮐﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ
ﻣﻐﺰ ﯾﺎﺑﻮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻣﻐﺰ ﺧﺮ؟
ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺸﺘﻢ ﻫﻤﺴﻔﺮ
ﺑﺎ ﺳﻌﯿﺪ ﻭ ﯾﺎﺳﺮ ﻭ ﺍﯾﻀﺎ ً ﺻﻔﺮ
ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺳﯿﻨﻤﺎ
ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍ
ﯾﮏ ﺳﺮﯼ ، ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﯾﺎﺳﺮ ﺷﺪﻡ
ﺍﻭ ﺧﺮﻡ ﮐﺮﺩ، ﺁﺧﺮﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ
ﯾﮏ ﺩﻭ ﻣﺎﻫﯽ ﯾﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺪ
ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﺪﯾﺪ
ﻣﺼﻄﻔﺎﯼ ﺣﺎﺝ ﻗﻠﯽ ﺍﺻﻐﺮ ﺷﻠﻪ
ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺑﻠﻪ
ﺑﻌﺪ ﻫﻮﺗﻦ ﯾﺎﺭ ﻣﻦ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻭﺳﻮﺍﺳﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻮﺍﺳﯽ ﭘﺮ ﺍﺩﻋﺎ
ﺷﺪ ﺭﻓﯿﻘﻢ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻟﻤﯿﺮﺍ
ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﻣﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺎﻧﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﻫﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﻧﺎﺩﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﺻﺮ ﺷﺪﻡ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻣﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ
ﮔﻔﺖ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﻮ ﺩﮔﺮ ﺍﯼ ﻓﺘﻨﻪ ﺟﻮ
ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺷﻮﻫﺮﯼ
ﻟﯿﮏ ﺟﺰ ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﭘﺪﺭ
ﺩﻝ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﺧﺎﮎ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﯼ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ً ﮐﻪ ﭘﻮﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﯼ
در خواب چراغ تا سحر دستم بود
در خواب کلید هرچه در دستم بود
زیباتر از این خواب ندیدم خوابی
بیدار شدم دست تو در دستم بود
پای این پنجره خسته اگر باز شود
آسمان با دل بی حوصله دمساز شود
کیست در کوچه دلواپسی ام جز غم تو
تا شبی با من غربت زده همراز شود
روزهایم همه تکراری و سردند و غریب
کاش می شد شب چشمان تو آغاز شود
بی تو ای همدم آبی تر از آهنگ طلوع
بشکند بالم اگر تشنه پرواز شود
ای تو خورشید به پا خیز که با چشمانت
قفل صد صبح دل انگیز خدا باز شود
اگــــه یـه روز رفتی یــه جــــای دنیــــا
واسه خـودت ماشین خریدی اونجــــــا
یه چی بخر شبیه پیکـــــان بــــــــاشه
صندلیاش مدل جـــــوانـــــان بــــــاشه...
وقتی کـــه پشت فـرمونش نشستـی
پوستشو تـا هر جـــا که میره تُــف کن
که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را
پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد
وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد
چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کله پا رفت
اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا قد تریلی
دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است
چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی
گفتا که : " توی قبرم ، من این ته زمینم ! "
گفتم که : " رفتن تو ، اشک مرا درآورد "
گفتا : " بمیرم ای جان ، اشک تو را نبینم "
گفتم : " دل شکسته ، ساز شکسته باشد "
گفتا : " تو گفته بودی ، من عاشق معینم ! "
گفتم : "خوشا به حالت ،n متر قبر داری ! "
گفتا که : " چی شنید م ؟! ، خیلی به تو ظنینم ! "
گفتم که : " قدّ قبرت ، من خانه ای ندارم "
گفتا که : " بی خیالش ، فرزند نازنینم "
گفتم : " دعا نکردی ، یاری شود نصیبم "
گفت : " از کجا بیارم ؟! ، از توی آستینم ؟! "
گفتم : "هنوز تنها ، هی طنز می پرانم "
گفتا که : "من هم این جا ، پیش عزیزترینم ! "
گفتم که : "شاد باشی ، روز پدر مبارک "
گفتا : " غم تو دارم ، هرجا که می نشینم "
در سایه دلشکستگی پیر شدم
غم خوردم و با غمت نمک گیر شدم
تا امدم آشنای قلبت باشم
گفتی که من از غریبه ها سیر شدم
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
این دل که به شهر عشق سرگشتهی تست
بیمار و غریب و در به در گشتهی تست
برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشتهی تست
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین و هم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمیدهی به چو من طوطیای شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرادلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و به مانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که:روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار؟
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
دلم مست و لبم مست و سرم مست
بخوان ای دل که صبرم رفته از دست
بخوان ای دل محرم آمد از راه
بخوان اجر تو با عباس بی دست
دیروز که رقیه را به اسارت بردند
آن بی خبران مُهر حقارت خوردند
آن طفل چو روی بابا طلبید
اندر طبقی سر حسین(ع) را بردند
به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را
به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را
و حالا مثل نیلوفر به دنبال رد پایت
به هر سو می کشانم شاخه های پیچ و تابم را
یقین دارم که چشمانت ز هرم واژه ها می سوخت
اگر روزی برایت می نوشتم التهابم را
و گر نه با همین نامه برایت می فرستادم
دو برگ از دفتر اندوه بیرون از حسابم را
و یا بی پرده و روشن برایت شرح می دادم
فقط یک خط ز سر فصل کتاب اضطرابم را
که تا دیگر دل بی اعتقادت باورش می شد
که من هم چون تو پنهان می کنم از خود عذابم را
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو
میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه
جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در
دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد
خواستند از تو
بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را ؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست، ابری نیست، یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را
دل تنگ مرا با دکمهی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را
اناری از لب دیوار باغات سرخ میخندد
بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانهام بگذار
بکش بر سینه این دیوانهی حالی به حالی را
نسیمی هست، ابری هست، اما نیستی در شهر
دلم بیهوده میگردد خیابانهای خالی را
بــا
هـر بـهانه و هـوسی عـاشقــت شــــده ست
فرقـی نمی کند چه کسی عـاشقت شده ست
چــیــزی ز مــاه بــودن تـــــــــــو کــم نــمی شـود
گـیـرم که بـرکه ای نــفسی عاشـقت شده ست
ای سـیــب ســـرخ غـلــت زنـان در مــسـیــر رود
یـک شهر تـا بـه من برسی عاشقت شده ست
پــــــــر می کــــشی و وای بــه حــال پــرنـده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشـقت شـده سـت
آیـینــــــه ای و آه کـــه هـــــــــــــــرگــز
بــرای تــو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
شـوق
پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن
دلشکـستهام اگـر نـمیپـرم قــبول کـن
ایـن
کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت
جـا نـمیشود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن
گـاه،
پـر زدن در آسمان شعـرهـات را
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن
در اتـاق رازهـای تـو سرک
نـمیکـشم
بیــش از آنـچه خـواستی نـمیپـرم، قـبول کن
قـدر یـک قـفس که خلوتـت به
هم نـمیخورد
گــاه نامه میبـرم میآورم، قــبـول کــن
گفتهای که عشق ما جداست،
شعرمان جدا
بـیتـو من نه عاشقم، نه شاعـرم، قبول کن
آب …
وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم
مـن نمیتـوانـم از تـو بـگذرم، قـبول کن
مـگــر
قـراری کـه بـا تـو داشتـم و
هـرگـز نیـامـدی.
دگر حس شقایق را نداری
هوای قلب عاشق را نداری
از آن چشمان خونسرد تو پیداست
که قلب تنگ سابق را نداری . . .
امسال بیا بهار را حفظ کنیم
چشم و دل بی قرار را حفظ کنیم
جمعه نه، تمام هفته با ندبه ی خود
حیثیت انتظار را حفظ کنیم ...
کارنامهام
پر از تقلب و گناه
خط خطی سیاه
هیچ وقت درسخوان نبودهام ولی
در شب تولدت
مثل کاج
توی طاق نصرت محله کار کردهام
شاخههای خشک داربست را
بهار کردهام
راستی دو روز قبل
سرزده به خانهی دل امید همکلاسیام سر زدی
ولی چرا
به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟
رد شدم، قبول
ولی به من بگو
کی به من اجازهی عبور میدهی؟
راستی اگر ببینمت
به من هر چه خواستم میدهی؟
کارنامهی مرا
دست راستم میدهی؟
نا امید نیستم ولی به خاطر خدا
از کنار نمرههای زیر ده عبور کن!
ای عصاره گل محمدی!
به روی زندگی دو خط زرد می کشم
و چشم عاشق تو را که گریه کرد می کشم
تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش
که من بدون چشم تو چقدر درد می کشم