گفتم: رسم به وصل تو ای گل اگر شود
گفتا: خیال خام بود این مگر شود
گفتم: که باش یار من ای مه ز راه مهر
گفتا: که یار همچو تو بی پا و سر شود؟
گفتم: هوای یک دو سه بوس است در سرم
گفتا: که ترسم این هوست بیشتر شود
گفتم: برد که بهره ز عمر عزیز خویش؟
گفتا: کسی که پیرو اهل نظر شود
گفتم: بود به عشق تو شادان کدام دل؟
گفتا: دلی که تیر غمم را سپر شود
گفتم: مرا زقید غم عشق وارهان
گفتا: در این معامله سودت ضرر شود
گفتم: ز بعد هجر میسر شود وصال؟
گفتا: شود، ولیک به عمر دگر شود
گفتم: که گشته خشک مرا نخل خرمی
گفتا: به یک دو ساغر مــی بارور شود
گفتم: که راز عشق تو را می کنم رقم
گفتا: چنان مکن که قلم با خبر شود
گفتم: زعقل سر نزند از چه کار عشق
گفتا: که راهزن زکجا راهبر شود
گفتم: زعشق تو چشمم به خون نشست
گفت: این نصیب مردم صاحب نظر شود
نگرانی هرگز از غصه های فردا چیزی نمی کاهد، بلکه فقط شادی امروز را از بین می برد!!!
اگر از هر چیز بهترین را نداری، از هرچیز که داری بهترین استفاده را بکن!!!
تا آمدی ای بهار، دل را دادم
به پلک نگاه خویش بر پا دادم
تو رفتی و من دوباره تا آخر عمر
به پلک نگاه خویش برجا دادم
به من بیاموز که چگونه معصومیت چشمان پر مهر کودکان ، لطافت شکوفه های بهاری و عشق بر آمده از هزار لای تاریخ را به هم بیامیزم و خانه دل را با این معجون پر رمز و راز بنا سازم تا صاحب خانه ای جز تو لایق حضور در آن نباشد.
روح بی تابم در جستجوی توست و هر لحظه تو را فریاد می زند ، هر چند که گاه تمنایش در میان هوسهای جسم خاکی گم میشود امّا تو چون خون در رگهای من جریان داری و نمی توانم فراموش کنم که حیاتم بی تو ممکن نیست.
کاش پردههای هجر را کنار بزنی و جلوهای از جمال زیبایت را به چشمان گناهکار ما بنمایانی. کاش بیایی و فلسفة زیبای رویش را برای نیلوفران باغچه تفسیر کنی. کاش بیایی و با فریادی حسین وار ما را از کنار خانة عشق بخوانی.
کاش بیایی و با نگاه آسمانیت ما را به خودمان برگردانی، آنگونه که ما از برکت نگاهت جاویدان شویم . کاش بیایی و با دستان سبزت روح ترک خوردة ما را از کویر عصیان به آسمان نیایش ببری و در دریای معانی غسل دهی و شفا بخش دل بیمارمان باشی. کاش بیایی و ما را به مصاحبت پونهها در ضیافت نهرها ببری.
مهدی جان! روزی که بیایی ، روز شکوفایی تمام عشق و نابودی تمام سنگدلی است و چه کسی است که آرزوی چنین روزی را نداشته باشد.
بدبین همیشه می گوید: شب فرا رسیده است، خوشبین می گوید: صبح در راه است.
سعی نکنید از کسی یک ماهی بگیرید، بلکه سعی کنید ماهیگیری را از او بیاموزید!!
پرسید کدام راه نزدیکتر است؟
گفتم به کجا: گفت به خلوتگه دوست!
گفتم تو مگر فاصله ای می بینی؟
بین آنکس که دل ما همه منزلگه اوست