یک روز مرا از این بیابان ببرید
از خالی بهت شوره زاران ببرید
تا محضر سبز آب را دریابم
چشمان مرا به باغ باران ببرید
هر که نشناسد در این عالم مقام خویش را
می نهد بیرون زحد خویش گام خویش را
وای بر آنکس که با حرف تمسخر می برد
آبروی دیگران و احتـرام خویش را
آنکه مردم را به نیکی می دهد اندرز و پند
ابتدا باید نکو سازد مرام خویش را
آنکه یاران را کند با حرف تلخی تلخ کام
تلخ اول می کند زان حرف کام خویش را
طفل محروم از محبت چون به جائی می رسد
می ستاند از خلایق انتقام خویش را
بندگی کن آن خدایی را که بی منت کند
شامل ما رو سیاهان فیض عام خویش را
گفت پیغمبر به مرگ جاهلیت مرده است
آنکه وقت مرگ نشناسد امام خویش را
لازمه شاد زیستن، جستجوی زیبایی ها و خوبی هاست، یکی هنگامی که از اتاق بیرون را نگاه می کند زیبایی منظره بیرون را می بیند و لذت می برد، دیگری تنها کثیفی پنجره را می بیند!!!!!
وقتی نفس به پای تو زنجیر میشود
آدم چه زود زود زمینگیر میشود
وقتی زعشق و جوانی دلت گرفت
چون جام کهنه دلت پیر میشود
کردم سئوال از دل پر خون خود چرا
آدم اسیر ناله شبگیر میشود
گفت عارفی به گوش من این نکته کهی جوان
با یاد دوست قلب تو تعمیر میشود
استـــاد با تمام علایق در این جهان
از دست این زمانه دلش سیر میشود
مجرد باش چون مردان به عالم
مکن میل زنان گر مرد کاری
چو با زن جفت گشتی بر حذر باش
که در سوراخ مار انگشت داری
هر خانه در آن سه چهار دختر باشد
بی شبهه عزا خانهی مادر باشد
گر دختر تو جوجه خورد هر شب و روز
چشمش پی نان خشک شوهر باشد
دیدم پدری که داشت دختی طنّاز
گفتم به چنین زنی مرا هست نیاز
گفتا ندهم به شوهر او را هرگز
گفتم که ببر به خانه ترشی انداز
خدا کند به سر این انتظار بیاید
به شهر غربت ما آن سوار بیاید
همیشه چشم دلم منتظر به راهش هست
دعا کنید که با ذوالفقار بیاید
ای که دل برده ای از خلق به شیرین سخنی
دل من از سخن تلخ چرا میشکنی
از جوانی و ز ناکامی خود یاد آرم
نوبهاران گلی ار خشک شود در چمنی
هر که بیند تن مجروح مرا رحم آرد
چاک سازم به تن از دست تو گر پیرهنی
وه تو ای شبنم کم عمر که در دامن گل
جای داری چقدر خوبتر از اشک منی
نه عشق و نه امید ونه یار و نه یاوری
نه صبح روشنی و نه تابنده اختری
دردا که نیست اشکی و خون دلی دگر
تا شرح درد عشق نویسم به دفتری
ای جان و دل دمی قدمی بر سرم گذار
تا افکنم به پای تو از جان و دل سری
بس طعنه ها زنیم به سرچشمه حیات
روزی اگر زدست تو گیریم ساغری
آخر به شعر خویشتن افسون کنم تو را
گر چه زمانه چون تو ندیده فسونگری
با پای دل،عزیز توان رفت سوی دوست
غم نیست گر نمانده دگر بالی و پری
گر تو بگشایی زکار مردم دنیا گره
میکنی دایم زکار بسته خود وا گره
در تحیر مانده ام یارب نمیدانم چرا
میخورد بر رشته امید ما صدها گره
رشته چون بگسست بر هم میتوان بستن ولیک
بعد از آن باید که عمری بگذرانی با گره
حرف شیرین با ترشرویی نگردد دلنشین
زشت باشد در جبین دلبر زیبا گره
چشم از گبر و مسلمان بودن مردم بپوش
تا که بتوانی زکار این و آن بگشا گره
گاه با دل شدگان هم صنما راه بیا
راه با همچو منی هم ز وفا گاه بیا
تو شه کشور حسنی و سپاهت عشاق
نظری تا به سپاهت کنی ای شاه بیا
گر مکدر نکنی آینه خاطر دوست
هر سحر از دل تنگم بدر ای آه بیا
دوش چون خواست رود از برم آن گل گفتم
می روی چونکه به دلخواه به دلخواه بیا
گفتمش راه بکوی تو برم از چه طریق؟
گفت ما را ز ره صدق به درگاه بیا
با کسی گفتم که امر ازدواج
در چه سن رفع گرفتاری کند
گفت در هر سن و سال این امر خیر
میتواند حلّ دشواری کند
زن بود قادر که مرد خویش را
درکنار خود نگهداری کند
تا جوان باشی بود معشوقه ات
کام بخشد بر تو، دلداری کند
در میان سالی ترا گردد رفیق
در کنارت مانده غمخواری کند
روز پیری آن زن نیکو خصال
از تو همچون جان پرستاری کند
میتواند زن به دوران حیات
در سه حالت مرد را یاری کند
شرط آن باشد که در دوران عمر
مرد با این زن نکوکاری کند
کاشکی آیینه عریانی نداشت
هیچ چشمی پلک پنهانی نداشت
کاش هر باغی که در گل می نشست
زیر هر برگش تامل می نشست
کاش حیوانات کافر می شدند
فوج انسانها پیمبر می شدند
کاش برف خستگی کم می نشست
جای یخ برسنگ شبنم می نشست
کاش ما همسایه ی هم می شدیم
در شب آیینه شبنم می شدیم
کاش...
دیری است دلم محتکر غم شده است
با واسطههای غصه همدم شده است
درد از پی درد آید و گویی دل من
دروازهی واردات ماتم شده است
زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمه شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
چون دوست دشمن است شکایت کجا برم
باید آری اندکی بهتر شویم
یا نه اصلا آدمی دیگر شویم
از همین امروز هنگام نماز
با خدا قدری صمیمی تر شویم
گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق خاکی سرد و مرده ست
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولانگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز، آفریدندت توانا
توانا، آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز
به جولان در سخن "سالک" مپرداز
دمی در خود خزیدن را بیاموز
با رفیق قدیم خود گفتم
که فلانی زما کناره کند
تا که گشته مدیر کل، زغرور
ناز بر ماه یا ستاره کند
پول او بسکه گشته است زیاد
نتواند کسی شماره کند
گفت لابد مدیر گردیده است
که فقط خویش را اداره کند
در دوره قدیم جوانان نوبلوغ
میخواستند زود به مردی نشان شوند
می خواستند ریش برآرند و زودتر
مردانه در میانهی مردم عیان شوند
اما در این زمانه جوانان به جای ریش
گیسو نهند تا که شبیه زنان شوند
گر شانس در این زمانه پیدا می شد
هر درد که داشتم مداوا می شد
آن قدر که بند کفش من باز شود
ای کاش گره زکار من وا می شد
آنکس که شریر و نامسلمان باشد
حرفش همه سوگند به قرآن باشد
بی کله مدام می زند لاف کمال
در جیب کچل شانه فراوان باشد
گفت که قلبم متعلق به توست
گفتمش ای جان به از این لطف چیست
قلب تو گر شد متعلق به من
باقی جسمت متعلق به کیست؟
همیشه در جگرم خون زدست آن حوری است
نصیب گرگ شود دلبری که اینجوری است
مرا فکنده به دستور دشمنان از پای
که کار او همه فرمایشی و دستوری است
دلم زآتش غم چون سماور است به جوش
زبهر یار شکم گنده ای که چون قوری است
نشد که هیچ شبی مغز بنده را نخورد
خوراک مغز مگر شام آن بت سوری است
مرا به حقه گرفتار کرد وپاک بسوخت
مگر که بنده چو تریاک و او چو وافوری است
بگفتمش چه کنم تا رخت نبینم باز؟
جواب داد بهین چاره بی گمان کوری است
مرا آویزه دروازه کردی
دلم را شهر پر آوازه کردی
مخوان ای بلبل زخمی درین باغ
که زخم کهنه ام را تازه کردی