بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابر دیگر
یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن ... نقطه سر خط.....
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
میآید از دست زمان بر آشیانم سنگ
میبارد امشب از زمین و آسمانم سنگ
سیمرغ قاف کهکشان هایم نمیدانم
اینسان فرو ریزد چرا بر آشیانم سنگ
تا بگسلد زنجیر ایمان مرا، شیطان
یکریز میریزد به شهر آرمانم سنگ
پا میگذارد بر دل شوریده من درد
سر مینهد بر شانههای مهربانم سنگ
آوای من بر لب شکوفا میشود حتّی
روزی که دشمن میزند بر استخوانم سنگ
دریا دلم، آری بباران هر چه میخواهی
ای آسمان بر موج های بی کرانم سنگ
اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نیست
ژتونی دارم،خرده عقلی،سر سوزن شوقی
اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است
گاه گاهی می نویسم تکلیف
می سپارم به شما
تا به یک نمره ناقابل بیست
که در آن زندانیست، دلتان زنده شود
چه خیالی چه خیالی میدانم
گپ زدن بیهوده است
خوب میدانم دانشم بیهوده است
استاد از من پرسید
چقدر نمره ز من می خواهی
من به او گفتم دل خوش سیری چند
اهل دانشگاهم، قبله ام آموزش ،جانمازم جزوه
مشق از پنجره ها میگیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهایم را وقتی می خوانم
که خروس می کشد خمیازه
مرغ و ماهی خواب است
خوب یادم هست
مدرسه باغ آزادی بود
درس بی کرنش می خواندیم
نمره بی خواهش می آوردیم
تا معلم پارازیت می انداخت
همه غش می کردیم
کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز، مثل یک بازی بود
کم کمک دور شدم از آنجا
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه
به محیط خشن آموزش
رفتم از پله کامپیوتر بالا
چیزها دیدم در دانشگاه
من گدایی دیدم، در آخر ترم
در به در می گشت
یک نمره قبولی می خواست
من کسی را دیدم
از دیدن یک نمره ده
دم دانشگاه پشتک می زد
همه جا پیدا بود همه جا را دیدم
بارش اشک از نمره تک
جنگ آموزش با دانشجو
حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر
فتح یک ترم به دست ترمیم
قتل یک لبخند در آخر ترم
همه را من دیدم
من در این دانشگاه در به در ویرانم
من به یک نمره نا قابل ده خشنودم
من نمی خندم اگر دوست من می افتد
من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند
و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد
من در این دانشگاه
در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد
کی کوئیز می گیرد
برگه حذف کجاست
سایت و رایانه آن مال من است
تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد همگی می میریم
و اگر حذف نباشد همگی مشروطیم
نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها
کار ما شاید اینست که در مرکز پانچ
پی اصلاح خطاها برویم
من غزل سرخ پریشانیام
با نفس خویش تو میخوانیام
هست امیدم که شبی ای حبیب
روی دو دستت تو بخوابانیام
ای همهی عشق و تمنای من
بهر چه از خویش تو میرانیام
روز من از شوق تو شب شد و من
تا به سحر مست خدا خوانیام
من که یکی ابر عطش دیدهام
از نگه سبز تو بارانیام
با نگهی بر من مسکین و زار
رحم نما بر غم بی نانیام
گفت به من اهل کجایی بگو
گفتمش ای دوست من ...
با همه لطف و عنایات حق
باز اسیر غم نادانیام
یارب از استــاد تو خود درگذر
غوطه به گرداب پریشانیام
فکند خیمه غم سایه بر سرم مادر
از آن زمان که برفتی تو از برم مادر
مرا به دل غم عالم اگر بگویم هست
سزد که سایة تو نیست بر سرم مادر
فغان که دست اجل ناگهان تو را از من
گرفت و داد دوچشمی زخون ترم مادر
اگر چه مرگ تو را دیده ام به دیده ولی
هنوز مردن تو نیست باورم مادر
بیا که هیچ کسم از تو مهربان تر نیست
چگونه جای تو در خاک بنگرم مادر
به هر کجا که کنم رو به هرچه می نگرم
هماره روی تو باشد برابرم مادر
خدا به حرمت زهرا تو را بیامرزد
میخواستم که یار تو باشم خدا نخواست
همیشه در کنار تو باشم خدا نخواست
میخواستم به فصل گل و موسم بهار
گل همیشه بهار تو باشم خدا نخواست
سگ با زبان به زخم تنش میزند دوا
کمتر ز سگ کسی است که زخم زبان زند
ما دیدهایم قفل به در میزنند، ولی
خوش آن بُوَد که قفل کسی بر دهان زند
اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروانِ سایه رفتیم زین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی زپای ما نیست
آیینۀ شکسته، بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را، نقصِ صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون، گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست، ای گل نصیبِ دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست.
در ساغر ما گل شرابی نشکفت
در این شب تیره، ماهتابی نشکفت
گفتم به ستاره: خانۀ صبح کجاست؟
افسوس که بر لبش جوابی نشکفت
طرح کمرنگی است از آخرین دقایق زندگی یک انسان و... فرو رفتن یک آفتاب.
زنی ـ که وجودش گرمی بخش خاندان ما بود و اکنون یادش تسلی بخش دلهای ماست.
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟
باز از جنون عشق به کوی تو آمدم
بیگانگی مکن که به بوی تو آمدم
در بر رُخم مبند که همچون نگاه شوق
با کاروان اشک، به سوی تو آمدم
از شهر بند عقل به سر منزل جنون
اینسان به شوق دیدن روی تو آمدم
از رفته عذرخواه و ز آینده بیمناک
آشفته تر ز حلقه موی تو آمدم
مانند اشک، دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم
پر سوختۀ شرار پرهیز توام
دیوانۀ چشم فتنه انگیز توام
گنجایش دیگری ندارد دل من
همچون قدح شراب لبریز توام
دوش کز آتش گرما شده بود
جگرم سوخته و حال تباه
گفتم آن به که کنی از سر صدق
در حق بنده دعائی، ای ماه
پوزخندی زد و در پاسخ گفت:
که برو یخ کنی انشاءالله
با تحمل به تو ناساز جهان ساز شود
این کلیدی است که هر قفل از آن باز شود
صرف نازش کنم آنقدر نیاز از دل و جان
که چو بازم نگرد منصرف از ناز شود
هیچ دانا نشود با خبر از سرّ وجود
این دری نیست که بر روی کسی باز شود
در دل مردۀ ما زنده شود شور و طرب
چون بلند از لب جانبخش تو آواز شود
دیده تا پاک نگردد نشود ناظر دوست
دل که محرم نبود کی حرم راز شود
رو پی آینه داران سخن، چون طوطی
تا به شیرین سخنی نام تو ممتاز شود
صید هر کس نشود مرغ دلِ آگاهم
زین کبوتر متوحّش دل صد باز شود
میتوان کامِ دل از شاهد مقصود گرفت
بخت ناساز در آن دم که به من ساز شود
سرّ عشقت به زبان نگذرد و میترسم
رنگم از دیدن رخسار تو غماز شود
حسن خوبان نکند جلوه دگر در نظرش
هر که دلدادۀ آن لعبت طناز شود
مُردم از درد و به گوشِ تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب رازِ نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شٍکوَه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید
به امیدِ تو چو آیینه نشستم همه عمر
گَردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
غنچهای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
منِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامانِ تو این اشکِ روانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینۀ دل
از تو این سنگدلیها به گمانم نرسید
عشقِ پاکِ من و تو قصۀ خورشید و گُل است
که به گلبرگِ تو ای غنچه لبانم نرسید.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنقتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایۀ دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچۀ پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.
گفتم سلام آهسته گفتی که سلام از ماست
گفتم کجا؟ گفتی مسیر عشق نا پیداست
ای روح جاری در غزل هایم شکوه ناب
آیا طنین گام هایت همچنان زیباست
چشمی بچرخان بر مدار شعر هایم
حالی ببین منظومه یک عشق اینجاست
یک لحظه سیری بر دلی مجروح، باورکن
از اعتبار شرم چشمانت نخواهد کاست
برخیز و باز آتش درون خرمن دل زن
برخیز دل دیری است آفت خورده سرماست
شود زشهد کلامت مرا دهن، شیرین
تکلم تو کند کام تلخ من شیرین
اگر تو جام دهی من مدام مینوشم
که مــی بود زکف چون تو سیمتن، شیرین
حبیب ما که سخن گفت از لب شکرین
مذاق اهل محبت شد از سخن، شیرین
مرا حکایت مجنون و لیلی آگه ساخت
که شهد عشق کند کام مرد و زن، شیرین
کسی که تلخی غربت کشیده میداند
که بر غریب بود صحبت وطن، شیرین
هر آنچه رفت به یعقوب تلخی از هجران
تمام شد به وی از وصل پیرهن، شیرین
زداغ عاشق صادق غمین شود معشوق
ملول شد ز غم مرگ کوهکن، شیرین
مگو چه بهره قوی میبرد زخون ضعیف
شود زصید مگس کام تارتن، شیرین
توانگری که دهد نوش ناتوانان را
دهان جان کند از کار خویشتن، شیرین
رد پای تو به سیمای بیابان گم شد
چشم ما در تب نیرنگ خیابان گم شد
تو به سمت افقی دور سفر کردی، آری
که غزل های تو در عمق بیابان گم شد
از حدیث تو چه گویم که در این شام سیاه
قصه سرخ تو در خواب پریشان گم شد
آخر از چشمه جوشان فراگیر، چرا
آنهمه زمزمه و شور فراوان گم شد؟
بس خط چهره احساس شمردیم، حساب
در محیط نفسی زرد و هراسان گم شد
لحظه روشن تکثیر گل و سبزه و عشق
تیره شد آینه و آینه گردان گم شد
کوچه از داغ تو ابری شده بود ای گل سرخ
که در آن ابر نژاد من و باران گم شد
ای خدا از که بپرسم که در این غربت ژرف
حرمت عشق چرا در دل انسان گم شد
بی صدا گریه کنم مثل تو ای شمع نجیب
که تمام تو به یک ناله پنهان گم شد
تو ز هر خوبتری خوبترین بودی، آه
خوب من، این همه خوبی زچه اینسان گم شد
باز پژواک صدای تو مرا ماند به گوش
تا نگویی که سخن مرد و سخندان گم شد
صبح فردا که شود شاخه ادراک بلند
مژده آید ز بهاران که زمستان گم شد
فصل نوروز و بهار و موسم دیدار یار است
دیدن یاری که خوشتر رویش از روی بهار است
رفتی و دل بردی و کردی فراموش آنچه گفتی
نامهای، عکسی، پیامی چشم من در انتظار است
بر جمال خود مناز اینقدر و با ما عشوه کم کن
ای جهان لطف و رعنایی جهان ناپایدار است
صد خزان افسردگی بودم، بهارم کردهای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کردهای
پای تا سر میتپد دل، کز صفای جان چو اشک
در حریم شوقها، آیینه دارم کردهای
در شب نومیدی و غم، همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشمِ انتظارم کردهای
در شهادتگاه شوق، از جلوه ای آیینه وار
پیش روی انتظارت، شرمسارم کردهای
می تپد دل چون جرس، با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کردهای
زودتر بفرست، ای ابر بهاری، زودتر!
جلوۀ برقی که امشب نذرِ خارم کردهای
نیست در کنج قفس، شوق بهارانم به دل
کز خیالت، صد چمن گل در کنارم کردهای
دوش بهر صنمی سرخ و سپید
دلم اندر وسط سینه تپید
تنه اش بر تنه ام خورد و به سهو
لب خود را به کت من مالید
یقه ی من ز تماس لب وی
پاک قرمز شد و رنگی گردید
چون زنم چشم بدان لکه فکند
بین ما گشت به پا گفت وشنید
گر نمی ساختم او را راضی
داشت از زور حسد می ترکید
فکر کردم که ز یک لکه ی سرخ
تا چه حد رنج و محن باید دید
زین جهت به که شما آقایان
بانوان را پس از این پند دهید
کای نکویان که در این دنیائید
با بزک چون که برون می آیید
با خط سبز به پشت لب سرخ
بنویسید که ((رنگی نشوید))
بس که دیوار دلم کوتاه است
هر که از کوچه تنهایی من می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
برگ تاریخی مصوّر بود و عشـق
نغمه الله اکبـر بود و عشـق
در مسیر بادهای موسمی
نغمه فوجی کبوتر بود و عشـق
ابتدای فصل سرمـا بود و ما
آیه های روح پرور بود و عشـق
باز هم چشم زمین خشکیده بود
چشمهای اما ز کوثر بود و عشـق
در دل باغی ز رویش بی نصیب
تک درختی از صنوبر بود وعشـق
کربلا در کربلا سوز عطش
تشنگیهای مکرر بود و عشـق
یک پرستو داغدار و بی شکیب
مرغکی بی بال و بی پر بود و عشـق
تا به بار آرد شقایقهای سرخ
غیرت فرزند حیدر بود و عشـق
در تمام عرصه پهن زمین
یک امام دادگستر بود و عشـق
سهره ها بودند و آوای جنون
نغمه سرخ کبوتر بود و عشـق
روی شنهای عطشناک کویر
شبنم چشم برادر بود و عشـق
نبض صحرا میتپد از شور و شوق
آفتاب گرم خاور بود و عشـق
در یادِ منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آوارۀ شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجالِ سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گِردِ تو جمعاند
بیرون ز خودم، راه در آن انجمنم نیست
دل میتپدم باز، درین لحظۀ دیدار
دیدار، چه دیدار؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو، آنجا که رهاییست
من بستۀ دامم، رهِ بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر، تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد، آن روز
روزی که نشانی ز من، الّا سخنم نیست.
تا میان ماهرویان مهربانی باب نیست
عاشقان را بهرهای جز رنج و پیچ و تاب نیست
هست امیدم به لطف دوست با عمری گناه
هر بنایی هست محکم، بیمش از سیلاب نیست
نیست گوهر کم ولی غوّاص را قیمت کم است
خوار استاد سخن باشد سخن نایاب نیست
عذرخواهی بعد کار زشت ناید دلپذیر
نوش دارو را اثر بر کشتۀ سهراب نیست
پردۀ روی حقیقت حرف باطل کی شود
ماه چون تابید گل پنهان کن مهتاب نیست
نیست هرگز در میان کودکان پاس ادب
هر که ناقص عقل باشد در پی آداب نیست
گفتههای نغز دانا قابل تحسین بود
غیر قرآن هیچ حرفی در خوار اعجاب نیست
سیم را بهتر ز هر شیئی پذیرد رشوه خوار
دزد تا زر هست فکر بردن اسباب نیست
درشناسایی هر شیئی یقین لازم بود
از برای ذره دیدن ذرهبین لازم بود
ای که از دانش نداری بهره، با دانا نشین
زآنکه این خرمن برایش خوشهچین لازم بود
نیست ممکن با یکی انگشت بگشودن گره
هر کسی را در جهان یار و معین لازم بود
راز را بر غیر اهل راز گفتن ز ابلهیست
تا امانت در امان ماند امین لازم بود
کوه را یکسان نمودن با زمین دشوار نیست
از پی هر کار عزمی آهنین لازم بود
مرد صاحب پیشه را تشویق کاریتر کند
پیشرفت هر کسی را آفرین لازم بود
نه از قبیله ابرم نه از تبار کویرم
که بیبهانه و بیترانه بمیرم
دلم گرفته برایت ولی
اجازه ندارم که سراغی از تو بگیرم