فرق من

موهای من از عقب بسی فر خورده
تهمت بسی از مؤمن و کافر خورده
فرق من و یوسف نبی در این است:
پیراهن بنده از جلو کمی جر خورده !

پر شد

هنگام دعا دست نیازش پر شد
با ذکر خدا دهان بازش پر شد
صد شاخه گل محمدی را له کرد
تا شیشه ی عطر جانمازش پر شد

بوی صلوات

یا صد قسم قاطی و پاطی خوردم
هی نذری شهری و دهاتی خوردم
بوی صلوات می دهد مسواکم
از بس که غذای صلواتی خوردم

خطاب میکنی

حدس می زنم شبی مرا جواب میکنی

و قصر کوچک دل مرا خراب میکنی

سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای

ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی

من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم

و تو به نام دیگری مرا خطاب می کنی

به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام

تو کمتر از غریبه ای مرا حساب میکنی

و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت

که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی

ای کاش

ای کـــاش

هـمـان آدمـهـایـی کـه

نـوشتـه‌هایـم را می‌دزدنـد

و حـرفهـایـم را

به نـام خـودشـان می‌زننـد

گـوشـه‌ای از دردهـایـم را هـم بـدزدنـد و بـه نـام خـودشـان بــزنــنــد !!


خداحافظی

رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌  

آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌

افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

آیا بهار سهم‌ ترا داد، از درخت؟

امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت!

بین آدمها

چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها

کافی ست

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست


گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...

فقط خراب

عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب

از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب

ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای

ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب

شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی

شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب

از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟

جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟

جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد

جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟

اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!

بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب

تنهایی

ای چرخ تا به کی به دل من غم آوری

غم با هزار درد و الم در هم آوری

از روی زرد و اشک من ای ابر یاد کن

فصل خزان به برگی اگر شبنم آوری

ای دوست گرچه باز غم آری برای من

بازآ که هر چه آری می­خواهم آوری

در دل تو را نباشد اگر دوستی من

از چیست نام من به زبان هر دم آوری

از عشق ما بگوی و زمهر و وفای او

هر گه سخن عزیز ز بیش و کم آوری

خواب

خواب دیدم شب که جایم داده­ا­ند

در میانِ دخترانِ دلبــری

سخت وحشت کردم از این بخت بد

زآن که من خود نیز بودم دختـری

دل شکسته

ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است

این کشتی از تلاطم دریا شکسته است

تنها ننالم از غم ایام و جور یار

باشد مرا دلی و ز صد جا شکسته است

ای گل، برون نیاوردش سوزن مسیح

خاری که عشق تو به دل ما شکسته است

حسن بی حساب

دیدم تو را و چشم مرا آفتاب زد

خورشید رفته رفته خودش را به خواب زد

یک مشت خاک تیره و تاریک بود ماه

نور تو را گرفت و از آن پس نقاب زد

دیگر گلاب قمصر کاشان گلاب نیست

وقتی گلی چنان که تویی تن به آب زد

با قید و بندهای زمینی نمی­شود

از حسن بی حساب تو حرف حساب زد

باید قبول کرد که تصویری از تو را

با چارچوب واژه نباید به قاب زد

عیب از من و توست

عصریست غریب و آسمان دلگیر است

افسوس برای دل سپردن دیر است

هر روز بـهانه ای گرفتیم و گذشت 

عیب از من و توست عشق بی تقصیر است

آقا برگرد

ای راحت دل، قرار جانها برگرد

درمان دل شکسته ما، برگرد

ماندیم در انتظار دیدار، ای داد

دلها همه تنگِ توست آقا برگرد . . .

مردن بهتر

ما مست علوفه ایم، مردن بهتر

بی برگ و شکوفه ایم، مردن بهتر

از غیبت طولانی تان شد معلوم

ما مردم کوفه ایم، مردن بهتر . . .

خوب است

خوب است که آنقدر شادی داشته باشی که دوست داشتنی باشی
آنقدر ورزش کنی که نیرومند باشی
آنقدر غم داشته باشی که انسان باقی بمانی
و آنقدر امید داشته باشی که شادمان باشی

May you have enough happiness to make you sweet
Enough trials to make you strong
Enough sorrow to keep you human and
Enough hope to make you happy

دشت جنون

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا ننشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم

دروغ دو جانبه

شخصی بد ما به خلق می گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گفتیم
تا هر دو دروغ گفته باشیم

سلام آقا

سلام آقا!قدم بر چشم هایم می نهید آقا؟
شب آدینه است امشب به من سر می زنید آقا؟
چه رخساری! شما رنگ خدایی می زنید انگار
عجب عطری! شما عطر اقاقی می دهید آقا
چه زیبایید! عجب نوری! ... نمی بینم!
زبانم لال! چشمم را به سختی می زنید آقا!
هوای سینه ام ابری، دل از نامردمی ها پر
کجا؟ پس کی به دادم می رسید آقا؟
شما آن سوی مولایی، من این سوی پریشانی
از این بیچاره هم آخر، شبی یادی کنید آقا
گمانم باز آدینه شما را خواب می بینم
سر سجاده امشب هم، دو پلکم می پرید آقا

چیست؟ چیست؟

 

ما گهنکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست
زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست، هم اینجا و هم آنجا دوزخی است
عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟
تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...

نیستیم

نیستیم ....

به دنیا می آییم،

عکس  یک نفره می گیریم!

بزرگ می شویم،

عکس  دو نفره می گیریم!

پیر می شویم،

عکس  یک نفره می گیریم ...

و بعد

دوباره باز

           نیستیم ...

سکوت

رفتی تو و بی تو ذوقِ می­نوشی نیست

کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست

دانی تو و عالمی سراسر دانند

گر از تو خموشم از فراموشی نیست.

فغان

با من سخن تو در میان آوردند

گلبرگ بهار، در خزان آوردند

خاموش­ترین سکوت صحراها را

با نام تو باز در فغان آوردند

کاش....

کاش... 

کاش می شد ما بهاری می شدیم
خیس آواز قناری می شدیم
کاش از خوبان عالم می شدیم
توبه می کردیم آدم می شدیم
کاش نامردی نصیب ما نبود
درد بی دردی نصیب ما نبود
کاش چوپان دل ما عشق بود
پاسبان محمل ما عشق بود
کاش در یک شبی سبز و شگفت
عشق نیز از ما بیعت می گرفت

زندگی

 

زندگی بار گرانی ست
که بر پشت پریشانی تُست
کار آسانی نیست
نان درآوردن و غم خوردن و عاشق بودن
پدرم!
کمرم از غم سنگین نگاهت خَم باد

بودن است

ھرجا که سر زدم ھمه در مرز بودن است  

کو مرز تازه ای که فرا تر ز بودن است  

پروانه وار بال و پر گر گرفته ام  

پروانه ی عبور من از مرز بودن است  

کو عمر خضر؟ رو طلب مرگ سرخ کن  

کین شیوه جاودانه ترین طرز بودن است  

خاموش می شویم و فراموش می شویم  

ما را اگر که  وسوسه در سر، ز بودن است

تنهایی

چه قانون عجیبی است تنهایی!
نه!
چه ارمغان نجیبی است و
چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره ای می آید و
با دستهای من راهی آسمان پر ستاره شود...
و باز من در تنهایی و سکوت
با چشمهایی خیس ....
پیوند ستاره را به نظاره نشینم.
و خاموش و بی صدابه خاطره ستاره از من گشته جدا ....
دل خوش کنم.
و باز هم من و
باز تنهایی....

همدم

گر همدمی نباشد پاکیزه خوی و یک­دل

کاری است زندگانی دشوار و سخت و مشکل 

جز با نشاط یک دم از عمر خود مکن صرف

خواهی اگر نگردد یک دم زعمر باطل

وقت است آنکه جان را بردارم از میانه

زیرا نمانده جز او کس در میانه حایل

آن گیسوی طلائی بر روی شانۀ تو

با پرتو سعادت هر تار آن مقابل

ای آفتاب دلها بی تو مباد هرگز

ما را درون سینه، روشن ز خرمی دل

وصال

گفتمش وصلت میسر کی شود ای ماه، گفت:

لب به بند از این سخن کردم ز نو تکرار، گفت:

بارها گفتم مزن دم دیگر از روز وصال

گفتمش با من مگر هستت نشستن عار، گفت:

آری آری، مهر باید شود همسر به ماه

گفتمش جانا بود گل همنشین با خار، گفت:

دامن عاشق ز خون دیده باید مال مال

گفتمش معشوقه را بر گو چه باشد کار، گفت:

شو خموش از این سخن ها، یاوه گویی تا به کی

گفتمش از حرف حق منصور شد بر دار، گفت:

مقصدت را کن بیان از این سخن ها در گذر

گفتمش ترسم کنم مقصود خود اظهار، گفت:

هر چه می خواهی طلب کن کی تو را پروا بود

گفتمش یک چند بوسه زان لب دُر وار، گفت:

من اگر کامت روا سازم چه بدهی در عوض

گفتمش من هم تو را جان می کنم ایثار، گفت:

مرحبا کامت روا سازم تو را گو نام چست؟

گفتمش مجنون بسی تحسین به من آن یار گفت