نیست

یکی می­پرسد اندوه تو از چیست؟

سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟

برایش صادقانه می­نویسم

برای آنکه باید باشد و نیست

درد آشنا

به دنبال کسی هستم که با درد آشنا باشد

دلش غمگین، خودش ساده، کمی از جنس ما باشد

لبخند

بر خاک بخواب نازنین تختی نیست

آواره شدن حکایت سختی نیست

از پاکی اشک­های خود فهمیدم

لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

تنهایی

قلب مرا میان غمت جا گذاشتی

تا در حریم غربت من پا گذاشتی

رفتی و در سکوت تماشا نموده ام

تنهایی ‌‌ مرا تو چه تنها گذاشتی

رفتی و سهم عشق برای دل تو بود

سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟

یک بغض کال، یک سبد از درد بی کسی

سهم من غریب که اینجا گذاشتی

گفتی بهار می رسد اما دروغ بود

در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی

مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت

من را میان غصه چو لیلا گذاشتی

گفتی که از بهشت نصیبی نبرده ای

آن را تمام گردن حوا گذاشتی

یک قطره اشک سهم من از روزگار شد

در لحظه ای که پای به دنیا گذاشتی

بهانه

بهانه جستی و از ما جدا شدی ای­ دل

بگو که با که دگر آشنا شدی ای دل؟

شنیده ام که سر زلفی آشیان داری

به دام عشق مگر مبتلا شدی ای دل؟

رقیب و یار نمودند آشتی با هم

عبث تو کشته درین ماجرا شدی ای دل

زکوی دوست شبی آمدی به کلبۀ من

تو درد بودی و امشب دوا شدی ای دل

نمود سخت و رها کرد سست و بست و گسست

تو پای بست چنین کس چرا شدی ای دل؟

در آب دیدۀ خود می­کنی شنا شب و روز

به بحر عشق مگر ناخدا شدی ای دل ؟

 اگر به چاه ز نخدان، وگر به چنبر زلف     

به هر رهی تو مرا رهنما شدی ای دل

چه رنجها که کشیدم به راه تو  تا  تو:

به خیل دل شدگان  پیشوا شدی ای دل

یک سبد آه و ناله

هر کجا باشم و هر جا که دمی بنشینم

همدم چند تن افسرده دل و غمگینم

آن یکی در برم از دست رفیقش نالد

کو دچار هروئین ساخته و مُرفینم

دیگری بس گله دارد که رئیسم زچه روی

پیش چشم همه خوانده است کم از سرگینم

آن زن حامله شاکی است که می­ترسم باز

دوقلو آرم از آن رو که بسی سنگینم

مؤمنی ناله کند پیشم و گوید که چرا

پا به مسجد نگذارد پسر بی دینم

خان عمو مغز مرا خورد زبس آمد و گفت:

خسته از دست طلبکار من مسکینم

خاله نالد که ز شب تا سحر از تب مُردم

دکتری نیز نیامد به سر بالینم

عمه گوید که چرا شوهر من در صدد است

که طلاقم دهد اما ندهد کابینم

با دوچرخه پسرم چون رسد از ره،گوید

که شدم زخم چو از جای در آمد زینم

دخترم سوزد و گوید که دل عاشق خویش

سخت رنجاندم و ترسم که کند نفرینم

کلفتم می­شکند ظرف و شکایت دارد

کآخر از بهر چه خانم نکند تحسینم

خود ندارم تعب و باز به شب غمزده­ام

بس که روز این همه رخسار غمین می­بینم  

ساخت چین

پدرم گفت: نماز از چه شکستی بی دین؟

گفتمش: طاقت بی غیرتیم نیست، ببین!

مُهرِ خاک وطنم هست به سجاده اسیر

                         زیر سجاده نوشته ست پدر! ساخت چین

تنها شدم

ای خدا در زندگی تنها شدم

                                          شاد بودم معدن غمها شدم

یاد یاری در سرم می پرورم

                                        کو نمی آید از این پس در برم

روزگاری در غم تنهایی ام

                                        دستگیرم شد،نمودش یاری ام

برسرای هستیم چون آفتاب

                                        بر شب ظلمانیم چون ماهتاب

گرم تابید و حیاتم تازه کرد

                                    همدمم شد او در آن شبهای سرد

لکن او امروز با گفتار خویش  

                                       کرد افکارم سراسر ریش ریش

ای خدا باری دگر تنها شدم

                                         معدن آلام و ماتم ها شدم

زمین خوردم

همان روزی که راه افتاده بودم، بر زمین خوردم

نگاهم پیش رویم بود، اگر با سر زمین خوردم

مرا بر دوش، بار زیستن آنقدر سنگین بود

که من هم مثل هر جنبنده­ای آخر زمین خوردم

سکوتی بود و لبخندی، مدادی، قلّکی، قندی

مجالی نیست آه ای کودکی، دیگر زمین خوردم

ببـار از آسمان ای جاریِ آبی­تر از دریـا

که بی تو آب­های ناگواری در زمین، خوردم

برو ای همسفر، دست خدا با تو که دستم را

رها کردی و خندیدی و دیدی بر زمین خوردم

بهانه­ست اینکه می­گویم زمین خوردم، بهانه­ست این

به پا بودم چه می­کردم؟ همان بهتر زمین خوردم

اشاره

 

هزار بار بر آن یار گر نظاره کنم

بر آن سرم که هزاران هزار باره کنم

اگر ز تیغ ببـرند  بنـد بنـد مــرا

 رضا نمی شوم از کوی او کناره کنم

نگارم، ار بنگارم ز دوریت سطری

زاشک، صفحه کاغذ پر از ستاره کنم

چنان ز شوق شدم رهسپار وادی عشق

که طی پیاده من این ره به از سواره کنم

هر آنچه کام دل از زهر هجر او شد تلخ

اگر وصال لبش دست داد چاره کنم

مپرس شرح فراقش زمن که در همه عمر

نمی شود غم یک روز او شماره کنم

هزار بند گسستم به زور عقل و نشد

ز بند عشق یکی تار و پود پاره کنم

مرا که بخت نباشد به هیچ کاری یار

چه لازم است که با خلق استشاره کنم

به خامشی چو بسی سود دیده ام جانا

سزد به جای تکلم اگر اشاره کنم

جهاز هاضمه

به خنده گفت رفیقی که همطراز من است 

زنی گرفتم و گفتم که دلنواز من است 

ولی به خانه من چون نهاد پا دیدم 

بلای جان من و خصم جان گداز من است 

شکم پرست بود آن چنان که میگوید 

بهین مزیت من اشتهای باز من است 

چو گفتمش که جهاز تو کو؟ جوابم داد 

جهاز هاضمه ام بهترین جهاز من است

تنهایی ما

 

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت  

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 

تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

غریبه ها

بعضی اوقات غریبه ها حامل پیام های الهی هستند، پس به همه حرف ها خوب گوش کنید!!!

حرف حساب

مردکی غمزده نالید و بگفت:

شد عجب خاک سیه بر سر من

کانچه زر داشتم آخر همه را

برد و رفت از بر من همسر من

دیگری گفت بکن شُکر که نیست

زن تو چون زن افسونـگر من

کآنچه من داشتم از مال و منال

همه را برد و نرفت از بر من

هذیان گفته ایم

ما دروغ پوچ و بی معنی فراوان گفته­ایم

هی به ناحق ذم این و مدح، از آن گفته­ایم

تا قلم در دست ما بی مغزها افتاده است

دم به دم از روی بی مغزی پریشان گفته­ایم

گنگ نادان را ز بهر پول دانا خوانده­ایم

مرد دانا را ز روی کینه نادان گفته­ایم

نره غولی را که بی وجدان­تر از او هیچ نیست

ناروا، مردی شریف و پاک وجدان گفته­ایم

شب ز جمعی کرده قهر و ذمِّ ایشان کرده­ایم

صبح از نو کرده صلح و مدح ایشان گفته­ایم

گاه حیوان را ز روی ترس انسان خوانده­ایم

گاه انسان را ز راه جهل حیوان گفته­ایم

چون که از دندان و چنگش سخت وحشت داشتیم

گرگ را با چاپلو سی یار چوپان گفته­ایم

با کسی کز فقر، نیک و بد نمی­داند که چیست

نکته­ها از پاکی و تقوی و ایمان گفته­ایم

با کمال بی حیائی پیش مرغان ضعیف

شعر در مدح شغال تیز دندان گفته­ایم

ما همان­هائیم کاندر شعر از ده قرن پیش

یار کوته قامتی را سرو بستان گفته­ایم

ما چو نیکو بنگری افراد سالم نیستیم

زآنکه اندر عمر خود بسیار هذیان گفته­ایم

زمانه

هرگز زدست گرگ خلاصی نداشت خر 

حالا زمانه ایست که خر  گرگ می خورد

می آورم

کم کم به چشم­های تو ایمان می­آورم

در پیش پای آمدنت،جان می­آورم

در وسعت قدیمی این وسعت عبوس

ایمان به بی پناهی انسان می­آورم

گفتی که، قلب­های پریشان بیاورید

باشد، به روی چشم! پریشان می­آورم

ای بیکران گمشده در خاطرات من!

در پیشگاه چشم تو، باران می­آورم

از سفره­های خالی غربت، برایتان

از دوردست دهکده، مهمان می­آورم

از کوچه­های خاطره از کوچه­های یاد

یک دسته گل به یاد شهیدان می­آورم  

مخاطب خویش

حرف­هایی هست برای گفتن

که اگر گوشی نبود نمی­گوییم

و حرف­هایی هست برای نگفتن

حرف­هایی که هرگز

سر به ابتذال گفتن، فرود نمی­آورند

و سرمایه ماورایی هرکس

حرف­هایی است که برای نگفتن دارد

حرف­هایی که پاره­های بودن آدمی­اند

و بیان نمی­شوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند

نگاهم

ای سلسله شوق تو بر پای نگاهم

سرشار تمنای تو مینای نگاهم

روی تو ز یک جلوه­ی آن حُسنِ خداداد

صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم

تو لحظه­ی سرشار بهاری که شکفته­ست

در باغ تماشای تو گل­های نگاهم

بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود

موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم

تا چند تغافل کنی ای چشم فسون­کار

زین راز که خفته­ست به دنیای نگاهم

سرگشته دَوَد موج نگاهم ز پی تو

ای گوهر یکدانه دریای نگاهم

برداشتن

کی به تنهائی توان عمری قدم برداشتن

دست بی انگشت نتواند قلم برداشتن

خستگی آرد اگر آهنگ باشد یک نوا

گاه گاهی لازم آید زیر و بم برداشتن

در تلاش سیر چشمی باش و استغنای طبع

تا توان با کام عطشان دل ز یم برداشتن

حق شناسی گفت دوشم در حقیقت خواستن

باید اول چشم از دیر و حرم برداشتن

به ز هر طاعت بود از بهر مردان قوی

از سر دوش ضعیفان بار غم برداشتن

پر شکسته

ماندی به دل اگر چه برفتی ز دیده­ام

ای چون پری ز دیدۀ مردم رمیده­ام

نبود عجب که قامتم این گونه گشته خم

من سال­هاست بار محبت کشیده ام

صد جوی اشک جاریم از دیده بر کنار

کآئی دمی کنار من ای نور دیده­ام

وارستگی است ترک خود و آنچه بود و هست

من خود بدین مقام نه بیخود رسیده­ام

روزی قدم به کلبۀ خسته­دلی گذار

ای در میان گلشن دلها چمیده­ام

پرواز در فضای تمنا کجا و من

من مرغ پر شکسته و در خون تپیده­ام

جانم سپند وار در آتش همیشه بود

منگر کنون به کنجی اگر آرمیده­ام

یاری بجوی  و از همه عالم کناره گیر

من این سخن عزیز ز یاری شنیده­ام

نامرد منی

دختر به پسر گفت: نه همدرد منی

نه راحت جانِ رنج پَروَردِ منی

بین من و تو فرق فقط یک نقطه است

من نامـزد توأم تو نامــرد منی

روانشناسی

کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می کنند ،انسانهای منطقی هستند- کسانی که بر عکس عقربه های ساعت امضاء می کنند ،دیر منطق را قبول می کنند و معمولاً غیر منطقی هستند- کسانی که از خطوط عمودی استفاده می کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند-کسانی که از خطوط افقی استفاده می کنند انسانهای منظمی هستند- کسانی که با فشارامضاء می کنند ، در کودکی سختی کشیده اند

غیر او

 

از هرچه غیر اوست چرا نگذرد کسی 

کافر به خاطر بت از خدا گذشت

خاطر من

ساقیا کز لعلت آب زندگی ریزد مدام

از چه جای مـی،  مرا خون جگر ریزی به جام

اشک و خونی بهر بنوشتن دگر باقی نماند

ور نه خود افسانۀ عشقت نگردیده تمام

با پیامی می­توان یاران خود را شاد داشت

ای دریغ از تو سوی یاران نمی­آید پیام

گر نویسم نامه­ای در آن سلام من به توست

ور که ننویسم توئی در خاطر من والسلام

تغییر جنسیت

دکتری فهمیده و حاذق زنـی را مـرد  کرد

بعد از آن  تبریک گفت آن خانم خون سرد را

گفت خانم: گر چه هستی مستحق آفرین

چون که درمان کردی آخر درد صاحب درد را

لیک امروزه زنـی را مـرد کردن سخت نیست

مـرد اگر هستی بیا و مـرد کن نامـــــرد  را

می خندیم

در پرده­ی سوز و ساز هم می­خندیم

با داغ درون گداز  هم می­خندیم

چون لاله­ی نو شکفته­ای  در باران

از گریه پریم و باز هم می­خندیم

رسیدن

گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق، خاکی سرد و مرده ست
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولانگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز، آفریدندت توانا
توانا، آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز

کلید

در انتظار شدم دیدگان سپید ای دوست

دریغ دیده که روی تو را ندید ای دوست

یقین به چشمۀ آب حیات تن ندهد

به تیغ عشق تو آن کس که شد شهید ای دوست

مگر که خواست دل من دمی نیارامد

کسی که چون تو دل آرامی آفرید ای دوست

کجا ز تلخی هجران دل سخن گوید

کسی که زان لب شیرین سخن شنید ای دوست

یکی است بسته طلسمی دل نکو رویان

که شعر نغز من آن را بود کلید ای دوست

مهمان

خرم آن سینه که از عشق فروزان باشد

ای خوش آن دل که ز سودای تو سوزان باشد

گفته بودی که گذاری به سر ما قدمی

کاش شایستۀ خاک قدمت جان باشد

ای که دعوا سر پیری و جوانی داری

دعوی آن به که در آن حجت و برهان باشد

عالم ثابت و یک رنگی عشق است اینجا

کاندر آن هر چه ببینی همه یکسان باشد 

با دل و زحمت و آزار وی ای سینه بساز  

که همین یک دو سه شب پیش تو مهمان باشد