یکی میپرسد اندوه تو از چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه مینویسم
برای آنکه باید باشد و نیست
بر خاک بخواب نازنین تختی نیست
آواره شدن حکایت سختی نیست
از پاکی اشکهای خود فهمیدم
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
قلب مرا میان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سکوت تماشا نموده ام
تنهایی مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل تو بود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟
یک بغض کال، یک سبد از درد بی کسی
سهم من غریب که اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی
مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی که از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یک قطره اشک سهم من از روزگار شد
در لحظه ای که پای به دنیا گذاشتی
بهانه جستی و از ما جدا شدی ای دل
بگو که با که دگر آشنا شدی ای دل؟
شنیده ام که سر زلفی آشیان داری
به دام عشق مگر مبتلا شدی ای دل؟
رقیب و یار نمودند آشتی با هم
عبث تو کشته درین ماجرا شدی ای دل
زکوی دوست شبی آمدی به کلبۀ من
تو درد بودی و امشب دوا شدی ای دل
نمود سخت و رها کرد سست و بست و گسست
تو پای بست چنین کس چرا شدی ای دل؟
در آب دیدۀ خود میکنی شنا شب و روز
به بحر عشق مگر ناخدا شدی ای دل ؟
اگر به چاه ز نخدان، وگر به چنبر زلف
به هر رهی تو مرا رهنما شدی ای دل
چه رنجها که کشیدم به راه تو تا تو:
به خیل دل شدگان پیشوا شدی ای دل
هر کجا باشم و هر جا که دمی بنشینم
همدم چند تن افسرده دل و غمگینم
آن یکی در برم از دست رفیقش نالد
کو دچار هروئین ساخته و مُرفینم
دیگری بس گله دارد که رئیسم زچه روی
پیش چشم همه خوانده است کم از سرگینم
آن زن حامله شاکی است که میترسم باز
دوقلو آرم از آن رو که بسی سنگینم
مؤمنی ناله کند پیشم و گوید که چرا
پا به مسجد نگذارد پسر بی دینم
خان عمو مغز مرا خورد زبس آمد و گفت:
خسته از دست طلبکار من مسکینم
خاله نالد که ز شب تا سحر از تب مُردم
دکتری نیز نیامد به سر بالینم
عمه گوید که چرا شوهر من در صدد است
که طلاقم دهد اما ندهد کابینم
با دوچرخه پسرم چون رسد از ره،گوید
که شدم زخم چو از جای در آمد زینم
دخترم سوزد و گوید که دل عاشق خویش
سخت رنجاندم و ترسم که کند نفرینم
کلفتم میشکند ظرف و شکایت دارد
کآخر از بهر چه خانم نکند تحسینم
خود ندارم تعب و باز به شب غمزدهام
بس که روز این همه رخسار غمین میبینم
پدرم گفت: نماز از چه شکستی بی دین؟
گفتمش: طاقت بی غیرتیم نیست، ببین!
مُهرِ خاک وطنم هست به سجاده اسیر
زیر سجاده نوشته ست پدر! ساخت چین
ای خدا در زندگی تنها شدم
شاد بودم معدن غمها شدم
یاد یاری در سرم می پرورم
کو نمی آید از این پس در برم
روزگاری در غم تنهایی ام
دستگیرم شد،نمودش یاری ام
برسرای هستیم چون آفتاب
بر شب ظلمانیم چون ماهتاب
گرم تابید و حیاتم تازه کرد
همدمم شد او در آن شبهای سرد
لکن او امروز با گفتار خویش
کرد افکارم سراسر ریش ریش
ای خدا باری دگر تنها شدم
معدن آلام و ماتم ها شدم
همان روزی که راه افتاده بودم، بر زمین خوردم
نگاهم پیش رویم بود، اگر با سر زمین خوردم
مرا بر دوش، بار زیستن آنقدر سنگین بود
که من هم مثل هر جنبندهای آخر زمین خوردم
سکوتی بود و لبخندی، مدادی، قلّکی، قندی
مجالی نیست آه ای کودکی، دیگر زمین خوردم
ببـار از آسمان ای جاریِ آبیتر از دریـا
که بی تو آبهای ناگواری در زمین، خوردم
برو ای همسفر، دست خدا با تو که دستم را
رها کردی و خندیدی و دیدی بر زمین خوردم
بهانهست اینکه میگویم زمین خوردم، بهانهست این
به پا بودم چه میکردم؟ همان بهتر زمین خوردم
هزار بار بر آن یار گر نظاره کنم
بر آن سرم که هزاران هزار باره کنم
اگر ز تیغ ببـرند بنـد بنـد مــرا
رضا نمی شوم از کوی او کناره کنم
نگارم، ار بنگارم ز دوریت سطری
زاشک، صفحه کاغذ پر از ستاره کنم
چنان ز شوق شدم رهسپار وادی عشق
که طی پیاده من این ره به از سواره کنم
هر آنچه کام دل از زهر هجر او شد تلخ
اگر وصال لبش دست داد چاره کنم
مپرس شرح فراقش زمن که در همه عمر
نمی شود غم یک روز او شماره کنم
هزار بند گسستم به زور عقل و نشد
ز بند عشق یکی تار و پود پاره کنم
مرا که بخت نباشد به هیچ کاری یار
چه لازم است که با خلق استشاره کنم
به خامشی چو بسی سود دیده ام جانا
سزد به جای تکلم اگر اشاره کنم
به خنده گفت رفیقی که همطراز من است
زنی گرفتم و گفتم که دلنواز من است
ولی به خانه من چون نهاد پا دیدم
بلای جان من و خصم جان گداز من است
شکم پرست بود آن چنان که میگوید
بهین مزیت من اشتهای باز من است
چو گفتمش که جهاز تو کو؟ جوابم داد
جهاز هاضمه ام بهترین جهاز من است
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت
بعضی اوقات غریبه ها حامل پیام های الهی هستند، پس به همه حرف ها خوب گوش کنید!!!
مردکی غمزده نالید و بگفت:
شد عجب خاک سیه بر سر من
کانچه زر داشتم آخر همه را
برد و رفت از بر من همسر من
دیگری گفت بکن شُکر که نیست
زن تو چون زن افسونـگر من
کآنچه من داشتم از مال و منال
همه را برد و نرفت از بر من
ما دروغ پوچ و بی معنی فراوان گفتهایم
هی به ناحق ذم این و مدح، از آن گفتهایم
تا قلم در دست ما بی مغزها افتاده است
دم به دم از روی بی مغزی پریشان گفتهایم
گنگ نادان را ز بهر پول دانا خواندهایم
مرد دانا را ز روی کینه نادان گفتهایم
نره غولی را که بی وجدانتر از او هیچ نیست
ناروا، مردی شریف و پاک وجدان گفتهایم
شب ز جمعی کرده قهر و ذمِّ ایشان کردهایم
صبح از نو کرده صلح و مدح ایشان گفتهایم
گاه حیوان را ز روی ترس انسان خواندهایم
گاه انسان را ز راه جهل حیوان گفتهایم
چون که از دندان و چنگش سخت وحشت داشتیم
گرگ را با چاپلو سی یار چوپان گفتهایم
با کسی کز فقر، نیک و بد نمیداند که چیست
نکتهها از پاکی و تقوی و ایمان گفتهایم
با کمال بی حیائی پیش مرغان ضعیف
شعر در مدح شغال تیز دندان گفتهایم
ما همانهائیم کاندر شعر از ده قرن پیش
یار کوته قامتی را سرو بستان گفتهایم
ما چو نیکو بنگری افراد سالم نیستیم
زآنکه اندر عمر خود بسیار هذیان گفتهایم
کم کم به چشمهای تو ایمان میآورم
در پیش پای آمدنت،جان میآورم
در وسعت قدیمی این وسعت عبوس
ایمان به بی پناهی انسان میآورم
گفتی که، قلبهای پریشان بیاورید
باشد، به روی چشم! پریشان میآورم
ای بیکران گمشده در خاطرات من!
در پیشگاه چشم تو، باران میآورم
از سفرههای خالی غربت، برایتان
از دوردست دهکده، مهمان میآورم
از کوچههای خاطره از کوچههای یاد
یک دسته گل به یاد شهیدان میآورم
حرفهایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمیگوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن
حرفهایی که هرگز
سر به ابتذال گفتن، فرود نمیآورند
و سرمایه ماورایی هرکس
حرفهایی است که برای نگفتن دارد
حرفهایی که پارههای بودن آدمیاند
و بیان نمیشوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند
ای سلسله شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوهی آن حُسنِ خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم
تو لحظهی سرشار بهاری که شکفتهست
در باغ تماشای تو گلهای نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسونکار
زین راز که خفتهست به دنیای نگاهم
سرگشته دَوَد موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
کی به تنهائی توان عمری قدم برداشتن
دست بی انگشت نتواند قلم برداشتن
خستگی آرد اگر آهنگ باشد یک نوا
گاه گاهی لازم آید زیر و بم برداشتن
در تلاش سیر چشمی باش و استغنای طبع
تا توان با کام عطشان دل ز یم برداشتن
حق شناسی گفت دوشم در حقیقت خواستن
باید اول چشم از دیر و حرم برداشتن
به ز هر طاعت بود از بهر مردان قوی
از سر دوش ضعیفان بار غم برداشتن
ماندی به دل اگر چه برفتی ز دیدهام
ای چون پری ز دیدۀ مردم رمیدهام
نبود عجب که قامتم این گونه گشته خم
من سالهاست بار محبت کشیده ام
صد جوی اشک جاریم از دیده بر کنار
کآئی دمی کنار من ای نور دیدهام
وارستگی است ترک خود و آنچه بود و هست
من خود بدین مقام نه بیخود رسیدهام
روزی قدم به کلبۀ خستهدلی گذار
ای در میان گلشن دلها چمیدهام
پرواز در فضای تمنا کجا و من
من مرغ پر شکسته و در خون تپیدهام
جانم سپند وار در آتش همیشه بود
منگر کنون به کنجی اگر آرمیدهام
یاری بجوی و از همه عالم کناره گیر
من این سخن عزیز ز یاری شنیدهام
دختر به پسر گفت: نه همدرد منی
نه راحت جانِ رنج پَروَردِ منی
بین من و تو فرق فقط یک نقطه است
من نامـزد توأم تو نامــرد منی
کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می کنند ،انسانهای منطقی هستند- کسانی که بر عکس عقربه های ساعت امضاء می کنند ،دیر منطق را قبول می کنند و معمولاً غیر منطقی هستند- کسانی که از خطوط عمودی استفاده می کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند-کسانی که از خطوط افقی استفاده می کنند انسانهای منظمی هستند- کسانی که با فشارامضاء می کنند ، در کودکی سختی کشیده اند
ساقیا کز لعلت آب زندگی ریزد مدام
از چه جای مـی، مرا خون جگر ریزی به جام
اشک و خونی بهر بنوشتن دگر باقی نماند
ور نه خود افسانۀ عشقت نگردیده تمام
با پیامی میتوان یاران خود را شاد داشت
ای دریغ از تو سوی یاران نمیآید پیام
گر نویسم نامهای در آن سلام من به توست
ور که ننویسم توئی در خاطر من والسلام
دکتری فهمیده و حاذق زنـی را مـرد کرد
بعد از آن تبریک گفت آن خانم خون سرد را
گفت خانم: گر چه هستی مستحق آفرین
چون که درمان کردی آخر درد صاحب درد را
لیک امروزه زنـی را مـرد کردن سخت نیست
مـرد اگر هستی بیا و مـرد کن نامـــــرد را
در پردهی سوز و ساز هم میخندیم
با داغ درون گداز هم میخندیم
چون لالهی نو شکفتهای در باران
از گریه پریم و باز هم میخندیم
گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق، خاکی سرد و مرده ست
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولانگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز، آفریدندت توانا
توانا، آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز
در انتظار شدم دیدگان سپید ای دوست
دریغ دیده که روی تو را ندید ای دوست
یقین به چشمۀ آب حیات تن ندهد
به تیغ عشق تو آن کس که شد شهید ای دوست
مگر که خواست دل من دمی نیارامد
کسی که چون تو دل آرامی آفرید ای دوست
کجا ز تلخی هجران دل سخن گوید
کسی که زان لب شیرین سخن شنید ای دوست
یکی است بسته طلسمی دل نکو رویان
که شعر نغز من آن را بود کلید ای دوست
خرم آن سینه که از عشق فروزان باشد
ای خوش آن دل که ز سودای تو سوزان باشد
گفته بودی که گذاری به سر ما قدمی
کاش شایستۀ خاک قدمت جان باشد
ای که دعوا سر پیری و جوانی داری
دعوی آن به که در آن حجت و برهان باشد
عالم ثابت و یک رنگی عشق است اینجا
کاندر آن هر چه ببینی همه یکسان باشد
با دل و زحمت و آزار وی ای سینه بساز
که همین یک دو سه شب پیش تو مهمان باشد