دوست

مگر به مهر تو خود را  دهیم دلداری

که مهربانی و با دوستان وفا داری

نه عید بی تو مبارک نه بی تو خرم باغ

مرا تو عید و بهاری و باغ و گلزاری

یکی دل است مرا پایبند عشق و امید

که جز تو­أش نبوَد با کسی سر یاری

رقم به نام تو در این غزل زنم از مهر

توأش به صفحه­ی دل گر زمهر بنگاری

میان ما و تو چیزی نمانده است دگر

به غیر یک دل بی یار و چشم بیماری

شنیده­ام که توان دیدنش به خواب شبی

ولی چه سود که شب تا به صبح بیداری

شعر

شعر اگر دریاست از خون دل است

ور بود آتش، ز کانون دل است

شعر مرآت خیال شاعر است

نسخه­ای از شرح حال شاعر است

شعله­ای از این تصادم شد عیان

نام آن شد شعر و آتش زد به جان

تا دلی از غم نگردد غرق خون

ناید از وی گوهری تابان برون

شعر طیفی باشد از رؤیای عشق

شعر موجی باشد از دریای عشق

شعر جان­بخش ار چو آب زندگیست

گر نه لرزاند دلی را، شعر نیست

شعر خورشیدی زکانون دل است

آسمانی سرخ از خون دل است  

دلتنگی

ای رفیقـان ریـائی دغـل

بسته­ی آز و نیاز و غش و غل

کو دل و کو عشق و لطف و مرحمت

کو جوانمردی و مهر و مکرمت

تا به کی این مکر و شیادی و ریو

چون سلیمان صورت و سیرت چو دیو

ای محیط پر ز فحشا و فسون

که الهی شسته بینیمت ز خون

دست هر بیگانه­ای ناموس تو

لفظ تقوی نیست در قاموس تو

آسمان ای مرکز انوار جـود

ای زمین را پایدار از تو وجود

ای رواق سر بلند بیستون

بر سر اهل زمین شو سرنگون

این کره با خاک یکسان گشته بِه

خاک، پاک از لوث انسان گشته بِه

چشم خود ای ابر دیگر تر مکن

همسری با چشم من دیگر مکن

تو چرا بیهوده میگریی چو من

که به تو چون یار من خندد چمن

باغبان بیهوده رنج گل مکش

دست ز آزار دل بلبل بکش

گل نباشد با تو یک دم همنفس

یار خار است این خیانتکار و بس

دیگر ای صبح سر افرازی مخند

ای شب غم، بر مدار از بال بند

تا تبه کاری ما   نا مردمان

ماند اندر پرده­ی ظلمت نهان

آفتاب ای روشنی بخش وجود

ای تو در هستی گیتی تار و پود

زین سپس یک چند شو زیر میغ

روشنی و گرمی از ما کن دریغ

این جنایتکار انسان مرده بِـه

خون نا پاکش به تن بفسرده بِـه

ای دل یک رنگ بی غل و غشم

ای که از تو روز و شب در آتشم

خون شو و از دیده­ی من شو برون

تا نه بیند دیده­ی من غیر خون

بازی

 

می­کرد سوی برادر از ناسازی

آن دختر پنج ساله سنگ اندازی

مادر گفتا: که این چه کار است آخر؟

خندید و بگفتا: زن و شوهر بازی

آدمی

 

آدمی چیست؟ مظهر دغلـی  

جنس او عین ساعت بغلی

گوشمالی اگر به او  ندهـی 

کار هرگز نمی­کند به علـی

حرف حساب

 

زنی گفت با شوهر شاعرش

که ای غافل از خدمت شوهری

مکن فکر شعر و بکن فکر پول

که نان آوری بِـه ز نام آوری

دلیل موجه

 

کارمند فقیر و مسکینی

رفت پیش رئیس و گفت بدو

به سه علت پی اضافه حقوق

در اتـاق  شما  نهادم  رو

گفت ارباب: آن سه علت چیست؟

گفت: زائیده خانمم سه­قلو

آرزو

 

عزب گفت من آرزو می­کنم

زنی داشتم خوشگل و خوب رو

بدو گفت  زن دار  بی طالعی

که من نیز دارم همین آرزو

فراق

 

دردا که فراق ناتوان ساخت مرا

در بستر ناتوانی انداخت مرا

از ضعف چنان شدم که بر بالینم

صد بار اجل آمد و نشناخت مرا

نسیم

 

در دست نسیم، سبزه شمشیر شده است

در پای درخت، آب زنجیر شده است

از عشوه نو عروس گل، ابر بهار

آب از لب و لوچه­اش سرازیر شده است

سفر

 

چون پای نهادیم ز دروازه به در

گشتیم به سوی اصفهان راهسپر

گر کنج اتوبوس ز گرما پختیم

غم نیست، که مرد پخته گردد به سفر!

اسرائیل

 

گفتا عربی  که زد  لَـشی کج بیلم

بر فرق  سر و کَرد به کُل پاتیلم

پرسیدم از او: مگر تو عزرائیلی؟

خندان شد و گفت: خیر، اسرائیلم

آئینه سان

 

صوت نه بست در دل ما کینه کسی 

آئینه هر چه دید فراموش می کند

لازمه زندگی

دو چیز لازمه ی  زندگی است با مردم 

اگر به مردم با چشم مردمی نگری 

نخست آنکه تو را باشد اعتماد به نفس 

دوم به خلق  نسنجیده سوء ظن نبری

پای در بند

مرا ز باغ چه حاصل که پای در بندم 

چو دسترس به گلی نیست با که پیوندم؟

خودم

 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

نامه

سلامم را از راه دور برایت پست میکنم. اگر صفحه نامه را روی گرامافون تنهائیت بگذاری، تحریرهای نازک قلب مرا خواهی شنید. آوازی با درآمد غربت، آوازی با تارهای صوتی رنگ پروانه ها،آوازی با حنجره شقایق ها،با پرتاب های بلند تخیل، با آبشارهای عظیم احساس،با جنگل های مه گرفته رویا،آوازی که البرز راتکان میدهد.حالا یک صفحه کاغذ سفید بده تا سیاه نامه چشمانت را بنویسم.مرا ترجمه کن به زبان های زنده چشمت.دست های مرا در گرداب زیبای نگاهت ببین.صبر کن می خواهم بی طاقتی خود را تفصیل دهم.خاموش باش تا فریادم را بر دار کشم. کاروان لکنت مرا ببین که به لهجه جرس تکلم میکند.این حضور را به اندازه یک ثانیه دیدارت ، طولانی کن. نازنین زخمی من. نامه ات را که بر پر سیمرغ نوشته بودی خواندم واز ییلاقات اساطیری اش لذت بردم. احساس میکنم هنوز درخت سبزی در سرزمین بیابانها به چشم میخورد. من پیرارسال دچار وفور تنهایی شدم. و دیر زمانی ست که سرطان عشق دست از سرم بر نداشته است.شاید طبیبی عاشق پیدا نکرده. امروزه هر کس ته استکان معرفتی دارد، عرق فروشی عرفان راه می اندازد.هرکس با برادرش قهر می شود فورا ادای هابیل در می آورد. در چنین شرایطی معامله نحو، نمی صرفد. باید به شیوه ای تکلم کرد که حتی اجنه ملکوت هم سر در نیاورند.
عذر میخواهم افسار من دست تخیل است. این تخیل غریزه چموشی است. تا فیها خالدون اشیاء سفر میکند. آدم را از جاده ابریشم خاطرات عبور می دهد. اگر ولش کنی سر از آخور فلسفه در می آورد، آنوقت خر بیار وگونی استدلال بار کن.راستش را بخواهی خودم هم از این زمانه خسته شدم. دلم می خواهد سر بگذارم به خیابان خودم. به بیغوله های پرت وجدانم. به کوچه پس کوچه های گمشده عاطفه ام. هیچ می دانی من همیشه به دنبال فرد گمشده ای روحم را بازرسی میکردم؟؟؟!!!!!همیشه روی متکای استراحتم می نوشتم: توقف مطلقا ممنوع.!!!!!!!

خنده

 

گاهی به درد دل خود میخندم، خلق دارند تصور که دلی خوش دارم

پرستش

 

فاصله بین مشکل و حل آن یک زانو زدن است ، اما نه در برابر مشکل بلکه در برابر خدا . . .

حرفی برای گفتن

 

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد کسی قاب نمی گیرد ، برای ماندگاری؛ بایدحرفی برای گفتن داشت

ترک دنیا

 

این همه خونی که دنیا در دل ما می کند 

جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند 

هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم 

تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم

آینه

 

دیروز یه گل خیلی خیلی قشنگ پشت ویترین گل فروشی دیدم!!!   خواستم برات بخرمش. به فروشنده گفتم: اون گل چند؟ گفت:اون گل نیست.....آینه ست.

درخت هم درخت های قدیم

غم انگیزترین صحنه ای که در عمرم دیدم دارکوبی بود که به درخت پلاستیکی نوک می زد. دارکوب نگاهی به من کرد و گفت:  دوست من!            درخت هم درخت های قدیم!

زندگی

 

گر چه بی تو زندگی آهنگ زیبایی ندارد  

می روم چون عشق من در قلب تو جایی ندارد

فراموشی

من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد 

من حبه ی قند کوچکی بودم که 

 از دست تو در پیاله ی چای افتاد

انتظار

در هزار لای تاریخ، هر جا که پرستوهای غریب در گوشة پنجره کِز کرده و سرود بی­کسی سر داده­اند و دختران سیلی خوردة یاس سر بر دیوار غریبی نهاده­اند، نسیم نام تو را در گوش جانشان زمزمه کرده و اینگونه امید را به میهمانی چشمان منتظرشان برده و از این روست که در این وانفسای درد و رنج، دلهای پر تمنا، بی­شکیب به سوی مزرعة سبز چشمانت پرواز می­کنند و پرستوهای مهاجر، نشانی تو را از آبی نیلگون دریاها می­پرسند؛ در آیینة نگاه خورشیدیت آیه­های شفاف روشنی را ندبه می­کنند و از دستان مهربانت شفای ستاره­های زخم خوردة دشت دل و از ابر کرامتت لحظه­های سحرانگیز و باران خوردة عشق را می­طلبند.

سالهاست که مادران داغدیدة شقایق در میان دستان سبز نیازشان تسبیحی از یاس و نرگس می­گردانند و در میان بغضی فرو خورده از درد، تو را می­خواهند تا بیایی و چراغ عدالت را بر سر در تمدن­های بشری برافروزی؛ از بهار بگویی و دلهای مشتاق را در زیارت یاس شریک نمایی، عقده از دلها برگیری و در میان جشن برادری، سفره­ای از عشق بگسترانی و تمام تشنگان تاریخ را از زمزم حقیقت سیراب سازی.

تو عصارة تمام هادیان تاریخ و وارث عظمت با شکوه تمام رسولانی. دستانت بوی عشق می­دهد و چشمانت غربت سالیان هزار شقایق در خون تپیده و صدایت صلابت هزار شمشیر برافراشته را دارد. سالیان درازی است که هر جا سوداگران، مردانگی و انسانیت را به قربانگاه کشیده­اند و روح آدمی را در مسلخ جسم قربانی ساخته­اند، تنها یاد تو و آمدنت پناه دستهای زخمی عشق بوده است.

آفتاب، قصة ظهورت را به اندازه تمام سالهای غریبی تکرار کرده است که روزی می­آیی و آسمان در مقابل عظمت تو به سجده می­افتد. دلهای زخمی طوافی طوفانی بر گرد کعبه عشق برپا خواهند ساخت و جاده­های تجلی از حضور نرگست مست خواهند شد. سیم خاردارهای ظلم از گرد دشتهای پوشیده از شقایق با شمشیر عدالتی علی­وار برچیده خواهند شد و به قضای تمام سالهای زنجیر و آهن، بزم ولایت برپا خواهد شد و عالم شهد شیرین سلام و صلوات را خواهد چشید.

سپیدارها به استقبال بهارخواهند آمد؛ عطر دعا و نیایش به آسمان خواهد رسید و خورشید حضورت، چشمان جهل و تباهی را خواهد سوزاند و مهر چشمانت جهان را در آرامشی عمیق فرو خواهد برد. بانگ اذان آسمانیت ریشه­های بی­عدالتی را از ریشه برخواهد کند و آنگاه آدمیت در زمین جوانه خواهد زد و شور عشق در دلها تلاطمی عظیم برپا خواهد ساخت...  به امید آن روز.

نیایش

خدایا!

چه کنم که نیمی از وجودم خاکی و سرشار از نسیان است و هر دم آرزویی نو دارد و با شیطان نفس دمساز می شود. یاری ام کن؛ آمده ام که تو دستم گیری و راه بازگشت را نشانم دهی. روحم را در زمزم مهر خود شستشو دهی. مرا بپذیری و به من بیاموزی که چگونه دیو نفس را شکست دهم و در پیلة خود بمانم تا به پروانه بدل شوم.

مناجات

خدای من!

حضور سبز تو را در همة لحظات زندگیم حس کرده ام و دستان پر مهر تو همواره بر سرم بوده است. من تمام حیاتم را از کرامت بی منتهای تو دارم. هر زمان که تمام درهای دنیا را به روی خود بسته دیدم دری از الطاف تو به رویم گشوده و رنگ تمام ناامیدی­ها را از جانم شسته است امّا اندک زمانی بعد، لطفت را از خاطر برده ام و با کوچکترین کرشمة شیطان نفس به سویش کشیده شده و به تمام سعادتی که تو برایم فراهم ساختی ، پشت پا زدم.

محبوب من!

محبوب من!  

طریق عبادت و بندگی را بر جان بی تاب من بیاموز و برای آنی و کمتر از آنی مرا به خود وا مگذار، که اگر تو رهایم سازی، بی گمان تمام وجودم غرق در تباهی خواهد شد.

معبود من!

معبود من!

تو ساحل نجات تمام غرق شدگان دریای دنیایی و وجود بی منتهایت آرام بخش تمام دلهای بی قرار؛ جویندگان حقیقت و سعادت، جاده های نیاز را به امید وصال تو طی می کنند و عقابهای بلند پرواز دشت عشق، جز مهر تو طریقی نمی شناسند و مهر بی پایان تو تنها پناهگاهشان است. تو یگانة بی نیاز مطلقی و هر موجودی در مقابل عظمت بی پایان تو حقیر و نیازمند.