رعایت حال دیگران

ناطق چو زبان گشاید اندر گفتار

معذورم اگر برون روم از تالار

ترسم که در آن میانه خُرّوپف من

از خواب کند مستمعین را بیدار

عصای پیری

صنما عاشق با صدق و صفای تو منم

احمقی کو خوشش آید ز ادای تو منم

بر در خانه­ات آن قدر نشستم که رقیب

دوش پنداشت که دربان سرای تو منم

دو لب از هم بگشای و سخن آغاز بکن

آن که لذت برد از پرت و پلای تو منم

گر بخوانند مرا سر به هوا حق دارند

آن که پیوسته کند سر به هوای تو منم

نه قدت خوب نه چشمت نه دهانت نه رُخت

خود ندانم که هوا خواه کجای تو منم

طعم نان و نمکت را نچشیدم هرگز

تا نگویند که مسموم غذای تو منم

تا تو را داده خدا ثروت بی حد و حساب

آن که مرده است حسابی ز برای تو منم

گر به دندان طلا گاز بگیری تن من

نکنم شکوه که خواهان طلای تو منم

می­کنی دوری از این بنده دلبسته هنوز

شده­ای پیر و ندانی که عصا تو منم

نمیدانم چه می­گویم

((ق)) و ((ه)) و ((ق)) و ((ه)) خنده­ی دلدار من

((چ)) و ((ه)) و ((چ)) و ((ه)) صوت خوش یار من

((چ)) و ((پ)) و ((چ)) و ((پ)) طرز نگاه نگار

((ت)) و ((پ)) و ((ت)) و ((پ)) کار دل زار من

((پ)) و ((ف)) و ((پ)) و ((ف)) ولوله­ی خواب او

((ل)) و ((ف)) و ((ل)) و ((ف)) شیوه­ی نشخوار من

((ز)) و ((ر)) و ((ز)) و ((ر)) حرف روان کاه او

((و)) و ((ز)) و ((و)) و ((ز)) صوت دل آزار من

((ک)) و ((ر)) و ((ک)) و ((ر)) خنده­ی بسیار او

((ش)) و ((ر)) و ((ش)) و ((ر)) گریه­ی بسیار من

((ر)) و ((ی)) و ((ر)) و ((ی)) شعر برون می­دهم

((ه)) و ((ی)) و ((ه)) و ((ی)) بر من و گفتار من

بوق یعنی چه؟

ای که گفتی بوق پی در پی نمی باید زدن

بوق ماشین چون زبان اوست، با صدها سخن

گر چراغ قرمز آقا را به خشم آورده است

بوق یعنی: زود سبزش کن برادر، جان بکن

گر که گشته سبز و ماشین جلو ز آن غافل است

بوق یعنی: پس چرا از جا نمی­جنبی، لجن؟

گر که ماشین تو شد نزدیک ماشین دگر

بوق یعنی: ای عمو اَلانِه می مالی به من

گر کسی با بار هیزم سَدِّ راهت گشته است

بوق یعنی: باز کن راه من ای هیزم شکن

گر زنِ سر در هوایی غافل از ماشین تست

بوق یعنی: چشم خود را باز کن ای پیر زن

تا که اوضاع ترافیک اینچنین آشفته است

بوق هم یک نوع هشدار است بهر مرد و زن

بوق ماشین همچو فریاد خود راننده است

((بوق ممنوع است)) یعنی: لال شو حرفی نزن

نامه نویسی

شب فراق ز بهرت ((فراقنامه)) نوشتم

ز اشتیاق رخت ((اشتیاق­نامه)) نوشتم

به روز هجر تو چون کس نبود موی دماغم

نشستم و سر فرصت ((فراق­نامه)) نوشتم

ز بس چماق جفا بر تنم زدی تو جفا جو

نشسته با تن زخمی ((چماق­نامه)) نوشتم

میان بزم که بودی تو در کنار رقیبان

ز بس سماق مکیدم ((سماق­نامه)) نوشتم

برای آنکه کنی وارسی به حق و حسابم

((حساب­نامه)) سرودم،((سیاق­نامه)) نوشتم

مرغ آرزو

آمد بهار و باغ جمالی دگر گرفت

مرغ طرب نوای جوانی ز سر گرفت

از روی دل غبار ملامت کنار رفت

یعنی که یار پرده ز رخسار بر گرفت

ای دل نهال خیر   نشان و بپروران

خواهی اگر ز زندگی خود ثمر گرفت

غیر از طواف کوی تو قصدی دگر نداشت

هر جا که مرغ آرزوئی بال و پر گرفت

پنداشت عاشقی است     همین ترک جان و بس

بیچاره جرم خویش بسی مختصر گرفت

جهان نشاط

بهار آمد و فصل گل و چمن ای دوست

به هر کجا بود از عشق و دل سخن ای دوست

بیا به باغ و به روی گل از نشاط بخند

زغنچه   ­ای که تو را تنگ­تر دهان ای دوست

به باغ برگ گلی را چو برکنم گویم

مگر که بوی تو آید ز پیرهن ای دوست

به جز تو در دل زارم  که نیست کسی

تویی اگر چه دل آزار و  دل شکن ای دوست

سعادت عمر

بهار و فصل گُل و نُقل و مِـــی رسید ای دوست

نسیم  عشق و جوانی و دل وزید ای دوست

خوشا کسی که در این نوبهار و موسم باغ

ز بوستان امیدش گلی دمید ای دوست

دلم هنوز جوان بود و آرزوها داشت

که گشت کشته­ی عشق و بخون طپید ای دوست

تو همچو سرو، خرامان و شاد باش چه غم

که هر دم از غم تو قامتی خمید ای دوست

کنون که کس ندهد پاسخی به خواهش دل

چه حاصلی دگر از گفت و از شنید ای دوست

توئی سعادت عمر من و مرا باید

طمع ز دولت دیدار تو برید ای دوست

رخ تو و دل من با هم آفریده شدند

خدای داند بهتر چه آفرید ای دوست

به جز حقیر، کسی دیده­ای تو در ره خود؟

که سر به پای تو داد و تو را ندید  ای دوست

صبح عید

رسید عید و بهار و بهار و عید رسید

به هر کجا دل و عشقی است مژده باد و نوید

به من رواست دو تبریک گوئی ار امسال

که صبح عید به من نامه­ای ز دوست رسید

به باغ آی و خرامان به ناز باش چه غم

که پیش قد تو از شرم، سرو ناز خمید

دگر به بلبل و گل رو نیاورد در باغ

کسی که شعر من و چهره­ی تو دید و شنید

بهار و عید به آنکس که پیش توست خوش است

که هر کجا توئی آنجا بهار باشد و عید

هجر

باز آ  که  زهجر دردناکم  بینی 

با حال خراب و قلب چاکم بینی 

ترسم صنما که بر سر بالینم 

آن روز نهی قدم که خاکم بینی

چشم

خلاق جهان تو را زصنع آرایی

داده است دو چشم  از پی بینایی 

تا آن که یکی ز عیب مردم بندی 

وآن چشم دگر به عیب خود بگشایی

خنده

ای دوست ز روزگار افسرده مباش 

از گردش آسمان دل آزرده مباش 

هستی تو بهین گل گلستان وجود 

لب باز گشا به خنده پژمرده مباش

آهسته

ای شکوه خدا را زدلم دست بدار 

وی دیده نظاره می کن و خون می بار 

ترسم که بسوزدت خدا ناکرده 

پا بر دلم ای محبت آهسته گذار

تو را می خوانند

اینجا همه پیوسته تو را می­خوانند

لب تشنه و دلخسته تو را می­خوانند

ای ابر بهار، بر سر باغ ببار

گلهای زبان بسته تو را می­خوانند



گفتن

بازم لب بسته قصد گفتن دارد

چشمم سر تا سحر نخفتن دارد

بر سینه­ی صحرایی­ام از حنجر عشق

زخمی است که آهنگ شکفتن دارد

سنگ

دیری است دلم حکایتی باز نگفت

از مرغ حق و لحظه­ی پرواز نگفت

سنگ است دلم  سنگ، خدایا رحمی

کاین دل ز هزار راز یکی راز نگفت

فرصت

ایمن ز ملال ساعتی خواهم و نیست 

از علم و عمل بضاعتی خواهم و نیست 

بی فتنه روزگار و بی زحمت خلق 

روزی دو مجال طاعتی خواهم و نیست

خجسته سال

امسال بنفشه زودتر آمده است 

با زلف پریش و روی تر آمده است 

گویا زخجسته سال آینده ما 

دارد خبری که بی خبر آمده است

پاییز

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم


اصل زندگی

زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن
دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن
کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن
جامه ی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمه شب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست؟
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن

دل شکسته

 

هر چند که از آینه بی رنگ­تر است

از خاطر غنچه­ها دلم تنگ­تر است

بشکن دل بی نوای ما را ای عشق

این ساز، شکسته­اش خوش آهنگ­تر است


تشویش

تا چند اسیر موج تشویش شدن 

آلوده به گرداب کم و بیش شدن 

سر بر سر سنگ ها زغم کوبیدن 

بیگانه زخلق و رانده از خویش شدن

خطر

در سینه دشت چون شقایق بودم

در بند گشودن حقایق بودم

دیشب که دوباره از خطر صحبت شد

من با نظر عشق موافق بودم

آرزو

آندم که به خون خود وضو می­کردم

دانی زخدا چه آرزو می­کردم؟

ای کاش مرا هزار جان بود به تن

تا آن هه را فدای او می­کردم

چشم انتظار

 

دستی ز کرم به شانه­ی ما نزدی 

بالی به هوای دانه­ی ما نزدی 

دیری است دلم چشم به راهت دارد

ای عشق سری به خانه­ی ما نزدی

دل

 

ای دل نه مرا دوست که دشمن بودی

عمری به فریب و فتنه با من بودی

از فتنه­­ی توست هر خرابی که مراست

هر چند مقیم خانه­ی تن بودی

  

مردم آزار

مردم آزار هیچ دانی کیست؟ 

آن که دزدیده چتر از یاران 

به دعا اینک از خدا خواهد 

که بیاید از آسمان باران  

 

گذشت

 

هر که ما را یار شد ایزد   مـَــر او را یار باد 

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد 

هر که او در راه ما خاری نهاد از دشمنی 

هر گلی کز باغ وصلش بشکفد بی خار باد 

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار 

هر که ما را رنجه دارد  راحتش بسیار دار  

 

بی آزار

کج خلقی ما را ضرری نیست به دنبال

تندیم ولی عقرب ما نیش ندارد

حواس جمع

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید 

شاید که نگاهی کند آگاه نباشید