خدای من!

خدای من!

تو در طلوع هر تبسم و ضیافت هر لبخند و راز پوشیدة هر نیاز پیدایی . تو در تماشاخانة طلوع هر ستاره و زمزمة پر هیاهوی هر رود مستوری. حضور سبزت را می توان در میان لبخند محجوب گل سرخ و اشک شوق هر سحر، در تولدی نو دید. می توان نام تو را در هزار لای گلبرگ گل محمدی و نقش و نگار بی نظیر بالهای پروانه یافت.

می­توان صدای ماندگار تو را در آوای ملکوتی مرغ حق شنید و همراه با قناری عشق که نوای آسمانی تو را می سراید، به میهمانی دلها رفت. می­توان در ناز چشمان خمار نرگس، جمال بی­مانند تو را نظاره کرد و همراه با پرستو به آفاق روشنی ها پر کشید که تو منشأ نور و از هر نور برتری و آنچنان عزیز و یگانه که هیچ ذهنی را توان باز شناختن ذرهّ ای از ذات بی منتهای تو نیست.

عزیزترین معشوق هستی !

عزیزترین معشوق هستی !

روح بی تابم در جستجوی توست و هر لحظه تو را فریاد می زند ، هر چند که گاه تمنایش در میان هوسهای جسم خاکی گم می­شود امّا تو چون خون در رگهای من جریان داری و نمی توانم فراموش کنم که حیاتم بی تو ممکن نیست.


معبودا!

معبودا!

به من بیاموز که چگونه معصومیت چشمان پر مهر کودکان ، لطافت شکوفه های بهاری و عشق بر آمده از هزار لای تاریخ را به هم بیامیزم و خانه دل را با این معجون پر رمز و راز بنا سازم تا صاحب خانه ای جز تو لایق حضور در آن نباشد.

افتادن

یادمان باشد: بر پشت زین نشستن کافی نیست، بایدچگونه افتادن را هم آموخت!

چگونه گفتن

مهم نیست چه می­گویید، مهم این است که چگونه می­گویید!!!

افتاده ام

تا زچشم آن مه ابرو کمان افتاده ام 

بر زمین پنداری از نه آسمان افتاده ام

رفتی

رفتی زدیده لیک نرفتی ز خاطرم

نقش تو مانده در دل و نامت به دفترم

گرچه نگفتی آنکه کجائی تو لیک من

هر جا که رو کنم تویی آنجا برابرم

شاداب و سرخ، رویِ من از همت شماست

ای قلب خون فشان من و دیدة ترم

ای دوست هیچ یاد ز بگذشته می­کنی

بگذشته­ای که بود فروزنده اخترم

بودی تو گه نشسته کنارم چو گلبنی

گاهی چو سرو سایه بیفکنده بر سرم

ترسم عزیز تاب نیارد دلم دگر

کوهی­ست بار عشق و چو کاهی­ست پیکرم

دولت وصل

من دل به او سپردم، برداشت او ز من دل

از او همین مرا بود، در دور عمر حاصل

سرچشمۀ حیات ار عشق است من ندانم

بی عشق اگر دلی هست، چون زنده ماند آن دل؟

می خواستم دهم جان، در پای دولت وصل

جان بر لب آمد افسوس، زین آرزوی باطل

تا عشق در دل ما منزل گرفت روزی

بس گنج ها که دیدیم در این خرابه منزل

از خامۀ محبت سطری مگر نویسند

کز نسخۀ طبیبان دردی نگشت زایل

گفتم مگر که آسان از عشق گرددم کار

گفتا عزیز،خود عشق کاری­ست سخت و مشکل

رفتی زدیده

رفتی ز دیدۀ من و قلب رمیده­ام

بی تو چه حاصلی دگر از قلب و دیده­ام

من در میان آتش سوزان نشسته­ام

 ای یار در کنار رقیب آرمیده­ام

گفتی کجا ز عشق تو من گفته­ام سخن

آری تو گفتی و ز تو صد جا شنیده­ام

چنگال خود به صید قوی پنجه­ای گشای

من مرغ پر شکستۀ در خون تپیده­ام

تو همچو خود در آینه بسیار دیده­ای

من چون کنم که چون تو به عالم ندیده­ام

فصل بهار و دورۀ گل پایدار نیست

ای نو نهال تازه به دوران رسیده­ام

گر قامتم خمیده عزیزا عجب مدار

من سال­هاست بار محبت کشیده­ام

بحر طویل

تحفة حمد و ثنا مدح و دعا ز اولِ صبحِ ازل و عاقبتِ شامِ ابد لایقُ و شایشتهِ و زیبنده­یِ درگاهِ خداوندِ قدیمی و کریمی و رحیمی و عظیمی و مقیمی و حلیمی وعلیمی و حکیمی است که ذاتش چه صفاتش بُوَدَ از حادثه­ی عیب و نقایص بری و پاک و معری و مبراست زترکیب و زتشبیه و عقولِ عُقَلا مات زادراک و تمیزِ وی و از حیز و اندیشه و از وهم وگمان برتر و بالاتر و بیرون زحدود و جهت و هیچ محلی و مکانی نبود جایِ وی و خالی از او رسته ز هم­چشمی و وارسته ز اضداد و ز انداد و بود فرد ز اشیاء و پدیدار شد از صنعت و از حکمت و از خلقت او عالم لاهوتی و ناسوتی و ملک و ملکوت و جبروت و قلم و لوح وحجابات و مقامات و بپوشید ردای کرم از لطف به بالای بنی آدم و بنمود مکرم همه­گی را زعبودیت و از جنس ملک داد فزون رتبة والائی و بخشید کمال و خرد و فهم و  زد از عبدی اطعنی به سرِ پیر و جوان افسر و آن کنزِ خَفی را که نهان بود ز ابصار پدیدار  به بازارِ جهان کرد و ره معرفتِ خویش به اشیاء بِنمودُ و درِ الطاف به روی همه از انسی و جنی بِگشودُ و پی تکمیلِ هدایت بفرستاد به ارشادِ رسولانِ گرامی همه را با کتب و معجزه­ی خارق عادات و کرامات سرافراز بفرمود پی منصب چاووشیِ سلطان رُسُل هادیِ کل فخرِ سُبُل احمدِ(ص) امی نبیِ ابطحیِ هاشمیِ مکی وبن عمِِّ گرامش  اسدالله علی بن ابیطالب(ع) و اولاد نکو طینت معصوم پسندیده آن مفخر ایجاد که هر یک علم نُصرتِ دین داشته بر پا و عیان ساخته بر خلق خدا منهج بیضا و رهِ بندگیِ حضرت یکتا و نمودند به بیگانه و محرم همگی واضح و لایح که کسی را نرسد دعویِ دانائی و مولائی و آقائی و این مرتبه مخصوص بود اول و آخر چه به دنیا چه به عقبی به کسانیکه خداوند تعالی ز ره لطف رسا برقدشان ساخته تشریف کسا را

آسمانی رنگ

آن دل آرامی که چشمی آسمانی رنگ دارد

وه چقدر از بهر صیادیِ دل نیرنگ دارد

زندگی با نام نیک و آبرومندی عزیز است

ورنه با بی­آبروئی زندگانی ننگ دارد

ساختم با بی­نوائی و ندانستم که گردون

بیشتر با بی­نوایان ساز و برگ جنگ دارد

تو چو صبح  نوبهاری شاد و خرم باش، غم نیست

گر نظام از غم دلی چون غنچۀ گل تنگ دارد

حسن خداداد

شکستی بال من از سنگ بیداد

از این سنگین­دلی­های تو فریاد

نه هر فصل بهاری بشکفد دل

نه هر روزی به یاری دل توان داد

دلم خواهد شبی  فارغ ز هر قید

نشینم  پهلویت  ای سرو  آزاد

به آرایش رخت را نیست حاجت

توئی آئینۀ حسن خدا داد

از آزرم و خرد جان را بیارای

که ز آزرم و خرد جان است آباد

دلم هر لحظه می­لرزد ز شادی

مگر او نامه­ای خواهد فرستاد

سفر نبود عزیزم اینقدر سخت

کنند ار دوستان گاهی ز هم یاد

نوشته

مگر چه گفتم و نوشتم ای مه نوشاد

که زان نوشته و زان گفته گشته­ای ناشاد

هزار بار نوشتم که دارمت من دوست

دوباره باز نویسم هر آنچه بادا باد

دلم خراب پس از مرگ من نخواهد شد

که این بنای به نام تو کرده­ام آباد

ز من تو دوری و یادی نمی­کنی از من

من از تو دورم و از دوریت کنم فریاد

به یاد آر مرا آن زمان که از سر شوق

ز دوستان وفا کیش خود نمائی یاد

پیری

پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت

دیدی چگونه عمر دلا بی­خبر گذشت؟

ما را دگر چه چشم امیدی ز پیری است

کز پیش ما جوانی با چشم تر گذشت

یاد از گذشته می­کنم و آه می­کشم

گر چه گذشته نیز به آه و شرر گذشت

گو بعد من کسی نکند هیچ یاد من

این خواب و این خیال نیرزد به سر گذشت

ای غرقه باد کشتی عمری که روز و شب

در بحر آب دیده و خون جگر گذشت

از دست کار من شد و جانم به لب رسید

از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت

این چند روز عمر من خسته بگذرد

آن­سان که پیش از این ز کسان دگر گذشت

ای چرخ گوژپشت چه جبران کنی دگر

چون تیر از کمان تو بیداد­گر گذشت

کردار

گرچه در سینه مرا دیگر دلی در کار نیست

تو بمان ای آنکه چون تو بهر من دلدار نیست

یارب امشب خواهمش در خواب دیدن لحظه­ای

گر چه امشب همچو هر شب بخت من بیدار نیست

بود از دست خود من آنچه آمد بر سرم

چرخ را بیهوده با مردم سر پیکار نیست

باید اول کند از بن جامۀ کبر و غرور

در حریم کبریا هر محرمی را بار نیست

رخ میان هالۀ عفّت نهفتن مشکل است

ور نه زیر چادری پنهان شدن دشوار نیست

روزه امساک دل است و چشم ­پوشی از حرام

ور نه روزی را به سر بردن گرسنه کار نیست

در شب احیا چه سود از آنکه بی­خوابی کند

آنکه در دوران سالش دل شبی بیدار نیست

صوت قرآن است در هر محفل و بانگ نماز

لیکن آوخ در پی گفتار ما کردار نیست

رخ گلناری

آخر ای سنگدل این ظلم و ستمکاری چیست

با دل زار من اینقدر دل­ آزاری چیست

گر نه خون کردن دل­ها­ست مرادت ای دوست

لب آغشته به خون و رخ گلناری چیست

شاد ­دل کی دگر از محنت یاران گردی

دانی ار لذت دل­جوئی و دلداری چیست

من ندانم که بشر راست چه سودی ز جهان

وین همه جوشش و سودا و زیانکاری چیست

گر که تاریخ بشر پر ز فساد است و عناد

پس حدیث دل و افسانۀ دلداری چیست

به جز از ریختن آبروی خویش عزیز

حاصلی دیگر ازین اشک و ازین زاری چیست

بوی گل

لبخند سپیده در بهاران داری

پویاییِ جویبار و باران داری

نرمای نسیم و بوی گل، خندۀ باغ

داری همه را و بی­شماران داری.

روز روشن

من ز دشمن می­گریزم دشمن از من می­گریزد

من ز روبَه خصلت او از شیر افکن می­گریزد

با همه اعجاز، عیسی بود از ابله گریزان

آری آری هر که دانا شد ز کودن می­گریزد

می­کند وقت عزیزش را معلم صرف، امّا

طفل بازیگوش از مکتب به صد فن می­گریزد

می­شود از دیدن خادم فراری خائن، آری

باغبان کز ره رسد گلچین ز گلشن می­گریزد

عشق اگر شد خضر راهت عقل می­گردد گریزان

رهنما را چون توانا دید رهزن، می­گریزد

برد می­باید پناه از فتنه­های نفس بر حق

کز بلا هر کس گریزد سوی مأمن می­گریزد

آنکه دعوت می­کند ما را پی میهن ­پرستی

زودتر روز فداکاری ز میهن می­گریزد

رو گریزان باش ای تاریک­دل از صحبت ما

همچو خفاشی که او از روز روشن می­گریزد

مقام سخن

هر آنکه حرمت شرم و حیا نگه دارد

مسلم است که چشم از خطا نگه دارد

کسی ز قدر و مقام سخن بود آگاه

که احترام سخن را به جا نگه دارد

دچار دام بلائی شدم نمی­دانم

مرا رها کند از بند، یا نگه دارد

دلم به عشق تو جانا چنان بود تسلیم

که وقت دادن جان دست و پا نگه دارد

از آن زمان که ز فریاد من دلت بگرفت

فغان به راه گلویم صدا نگه دارد

ز حاذِقیِ طبیب ازل، عجب باشد

که درد را به جهان بی­دوا نگه دارد

مدار بیم ز نمرودیان و با حق باش

خلیل را ز خطر­ها خدا نگه دارد

میان مردم عالم چنان فتاده نفاق

 که کاه را نشود کهربا نگه دارد

غمی که قسمت مخلوق می­کند قَسّام

فزون­تر از همه از بهر ما نگه دارد

قوی همیشه اگر بار خود دهد به ضعیف

ضعیف به که نیارد عصا نگه دارد

سرخ

در میان گل­ رخان دارد گلم سیمای سرخ

الفتی باشد مرا زان روی با گلهای سرخ

رنگ زردم سرخ و شادان خاطر غمگین شود

ساغری بخشد مرا ساقی گر از صهبای سرخ

راز عشقش در دل خونین ما پنهان­­تر است

رنگ مــی  پیدا نخواهد بود در مینای سرخ

همسری با سرخ رویانش به پاس آبروست

هر که را باشد به سیلی همچو ما سیمای سرخ

می­فزاید جلوۀ حسنش به چشمم یک به صد

جامه آن سیمین بدن چون پوشد از دیبای سرخ

دم نمی­شاید زد از یاقوت و مرجان و عقیق

پیش آن لعل لب شیرینِ شِکَّر خای سرخ

آنکه از حکمت به طاووس آن همه بخشیده رنگ

بر کبوتر داده این بال سفید و پای سرخ

دیدم اندر خواب بهر آن نگار سبز خط

می­نویسم نامه­ای با چشم گوهر زای سرخ

لبریز

پر سوختۀ شرار پرهیز توام

دیوانۀ چشم فتنه ­انگیز توام

گنجایش دیگری ندارد دل من

همچون قدح شراب لبریز توام.

زندگی

شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب

من بودم و جویبار و بیداری آب

وین جمله مرا به خامشی میگفتند 

کاین لحظۀ نابِ زندگی را دریاب.

آهوی وحشی

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بندِ تو رهایی نه کنارِ تو نشستن

ای نگاهِ تو پناهم! تو ندانی چه گناهی­ست

خانه را پنجره بر مرغکِ طوفان­زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی

خود به جان خواستم از دامِ تمنای تو رستن

دیدم از رشتۀ جان دست گسستن بُوَد آسان

لیک مشکل بُوَد این رشتۀ مهر تو گسستن

امشبت اشکِ من آزرد و خدا را که چه ظلمی­ست

ساقۀ خرّمِ گلدانِ نگاهِ تو شکستن!

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

آهوی وحشی و در چشمۀ روشن نگرسن.

سئوال

هر چند امیدی به وصالِ تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمۀ روشن منم آن سایه که نقشی

در آینۀ چشمِ زلال تو ندارم

می­دانی و می­پرسیَم، ای چشم سخنگوی

جز عشق جوابی به سوالِ تو ندارم

ای قمریِ هم نغمه درین باغ، پناهی

جز سایۀ مهر پر و بالِ تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان

با این همه راهی به وصالِ تو ندارم.

خدمت خلق

یار هر جا که هویدا شود اغیاری هست

گل به هر باغ کند چهره عیان خاری هست

ای جوان تا که به پیری نرسیدی دریاب

که به هر روز سپید تو شب تاری هست

ایمن ای صید تو از حیلۀ صیاد مَخُسب

خقته­گان را به کمین مردم بیداری هست

یاد از روز گرفتاری خود می­آریم

هر کجائی که ببینیم گرفتاری هست

خدمت خلق به هر نحو که بتوانی کن

تو نپندار در عالم به از این کاری هست

هر متاعی به جهان پست شود غیر سخن

این گُهر را به جهان گرمی­ ­بازاری هست

شکست

آخر دل مرا شکن موی او شکست

دارم دلی چو شیشه که یارم به مو شکست

دست از طلب به راه تو­ام بر نداشت دل

خارم به پای گر چه هزاران فرو ­شکست

چون حفظ می­کند صدف آبروی ما

آنکو  زخویشتن گهر آبرو شکست

با آنکه دل به نرگس مستش دچار بود

خونم چو باده خورد و دلم چون سبو شکست

هرگز ز پشت سر منما حمله بهر فتح

گر دشمنت نمی­خورد از پیش­رو شکست

ما چون تو شکوه زان بت زیبا نمی­کنیم

ورنه فزون دل من از آن تندخو شکست

پنهان چگونه می­کشد آن کس که بار­ها

او را سبوی باده سر چار سو شکست

گفتم دلم شکست به چوگان عشق تو

گفتا دگر به کار نیاید چو گو شکست

در آرزوی وصل تو نومید نیستم

با آنکه بارها دل از این آرزو شکست

تا آن صنم به عزم تفرج به باغ شد

بازار گل به  پیش وی از رنگ و بو شکست

گفتم شکست بر سر کوی تو پای من

گفتا چه جای شِکوه که جایی نکو شکست

حریم دل

در سیرِ طلب رهروِ کوی دلِ خویشم

چون شمع  ز خود رفتم و در منزلِ خویشم

جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر

گردابِ نَفَس باخته­ام، ساحلِ خویشم

در خویش سفر می­کنم از خویش چو دریا

دیوانۀ دیدارِ حریمِ دلِِ خویشم

بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم

آبِ گهرم روشنیِ محفلِ خویشم

در کوی جنون می­روم از همّت ِ عشقش

دلباختۀ راهبرِ کاملِ خویشم

با جلوه­اش از خویش برون آمدم و باز

آیینه صفت پیشِ رخش حایلِ خویشم

خاکسترِ حسرت شد و بر بادِ فنا رفت

شرمندۀ برقِ سحر از حاصلِ خویشم.

بی شکیب

باز احرامِ طوافِ کعبۀ دل بسته­ام

در بیابانِ جنون بر شوق محمل بسته­ام

می فشارم در میانِ سینه دل را بی­شکیب

در تپیدن، راه بر این مرغِ بسمل بسته­ام

می­کنم اندیشۀ ایّامِ عمرِ رفته را

بی سبب شیرازه بر اوراقِ باطل بسته­ام

دیر شد، بازآ، که ترسم ناگهان پرپر شود

دسته گل­هایی که از شوقِ تو در دل بسته­ام

من شهیدِ تیشۀ فرهادیِ خویشم، سرشک!

از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته­ام؟

کوی محبت

در کوی محبّت به وفایی نرسیدیم

رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم

هر چند که در اوجِ طلب هستیِ ما سوخت

چون شعله به معراجِ فنایی نرسیدیم

با آن همه آشفتگی و حسرتِ پرواز

چون گَردِ پریشان به هوایی نرسیدیم

گشتیم تهی از خود و در سیرِ مقامات

چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

بی مهریِ او بود که چون غنچۀ پاییز

هرگز به دمِ عُقده گشایی نرسیدیم

ای خضرِ جنون! رهبرِ ما شو که در این راه

رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم.

دیوانه وار

سرگرم جلوه دیدم آن شهسوارِ خود را

دادم عنان به طوفان صبر و قرار خود را

آن شهسوار تمکین مست از برم چو بگذشت

کردم نثار راهش مُشتِ غبار خود را

فرهاد پاکبازم کز برقِ تیشۀ عشق

افروختم به حسرت شمع مزار خود را

من بودم آن گلِ زرد کز جلوۀ نخستین

آیینۀ خزان دید صبحِ بهارِ خود را

آن رهروِ جنونم کز خون خود نوشتم

بر خاک و خار و خارا هر یادگار خود را

خوش باد وقت آن کو، ز آغازِ جادۀ عشق

چون شمع کرد روشن، پایان کار خود را

کو دشتِ بی­کرانی تا سر دهم چو مجنون

این های­های زارِ دیوانه­وارِ خود را.