هر متاعی را دهی ارزان گران آری بدست
رایگان از کف مده گر رایگان آری بدست
گر بقا خواهی شدن، در راه جانان شو فنا
تا به عالم سودها از این زیان آری بدست
تا نگردی پایمال مرکب نفس دنی
زآن شرارت پیشه میباید عنان آری به دست
ایکه با چشم حقارت سوی ما داری نظر
قدرت ما را به روز امتحان آری به دست
مرگ را ترجیح خواهی داد بر آن زنگی
کز در دونان به حفظ جان دو نان آری به دست
ای غنی از خون مشتی دردمند بی نوا
تا به کی خواهی شراب ارغوان آری به دست
این نصیحت را ز روشن خاطری دارم به یاد
سعی کن شاید دلی را در جهان آری به دست
زاهدا فرق میان ما و تو نبود جز این
ما وصال حق، تو میخواهی جنان آری به دست
راستی بیش از کجی در کارها باشد دخیل
راستی از تیر میجو چون کمان آری به دست
اگر ز خواب کنی اجتناب آخر شب
بروی دل شودت فتح باب آخر شب
ز فیض دولت بیدار بهره مند شوی
اگر ز خواب کنی اجتناب آخر شب
چو گل شکفته شوی تا ز لطف باد سحر
دلا بگلشن گیتی مخواب آخر شب
زجای خیز و بدرگاه دوست، دست نیاز
دراز کن، به دو چشم پر آب آخر شب
بلطف عام تو را کامکار دارد یار
ز لطف خاص کند کامیاب آخر شب
تو را دعا به اجابت به روز اگر نرسد
مشو غمین که شود مستجاب آخر شب
مسلم است ندارد غمی ز روز حساب
کسی که میکشد از خود حساب آخر شب
رسی چو زنده دلان تا بفیض اول صبح
ز صدق سای جبین بر تراب آخر شب
برای آنکه بری پی به معنی قرآن
یکی دو آیه بخوان زین کتاب آخر شب
به صبح و شام برو سوی حق ولی میکن
برای راز و نیاز انتخاب آخر شب
سیم و زر تا در میان باشد بود دنیا خراب
غل و غش هر جا گذارد پا شود سودا خراب
دمبدم درد بشر گردید از این دارو فزون
کم کمک شد عقل انسانی از این صهبا خراب
سقف را با رنگ آمیزی بنا کردن چه سود
پایه گر محکم نباشد میشود از پا خراب
تا بشر را سرپرستی یار و خیراندیش نیست
هست حال عالمی از اسفل و اعلا خراب
یا رب این ویرانسرای خاک را با دست خویش
از ره الطاف، یا آباد گردان یا خراب
وای اگر علم و هنر بر دست نا اهل اوفتد
عالمی را میکند آن شوم بی پروا خراب
تا ندارد فُلک عالم ناخدای قابلی
میشود احوال ما از جنبش دریا خراب
ای تجاوز کاش میبودی ز پا تا سر فلج
ای تعدّی کاش میگشتی ز سر تا پا خراب
کی کند آزرده مهمان میزبان خویش را
بخت ما را بین که مهمان کرده حال ما خراب
تا علاج قطعی درد بشر معلوم نیست
گر شود امروز حالش به، بود فردا خراب
در دل آهن نمیباشد نفوذی موم را
نیست ره درقلب ظالم نالۀ مظلوم را
سنگ محنت بیشتر آید بسوی پای لنگ
غم نخواهد کرد گم راه دل مغموم را
باید اول بار پی بر معنی عصمت بری
زان سپس بشناسی از هم عاصی و معصوم را
مرگ بهتر باشد از غم، مردم ناشاد را
تلخ باشد بعد شیرین، زندگی فرهاد را
بهر نقش لوح سینه هر سخن شایسته نیست
ضبط خاطر کرد باید گفتۀ استاد را
شخص هجران دیده میباشد امیدش بر وصال
خرمن کوبیده دارد انتظار باد را
دوش با درماندهای، بیچارهای آهسته گفت:
نشنود امروز گوش هیچ کس فریاد را
گر نظر بر آفرینش از سَرِ دانش کنی
کی دگر منکر توان شد عالم میعاد را
امتحانی میدهد تشخیص، دشمن را ز دوست
مینماید نقطهای معلوم صاد و ضاد را
میشود افزون مقام از همنشین زیر دست
صفر باعث میشود افزایش اعداد را
زودتر صید حوادث میشود شخص ضعیف
کوشش صید قوی عاجز کند صیاد را
غیر ازین داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشنِ عشق تو به دامان دارم؟
این همه خاطرِ آشفته و مجموعه رنج
یادگاریست کزان زلفِ پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیمِ سحری
شور و آشفتگیِ گَردِ بیابان دارم
مگذر ای خاطرۀ او زکنارم مگَُذر
موجِ بیساحلِ اشکم سرِ طوفان دارم
خارِِ خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشیدِ سحر
منکه با عطرِ غمت سر به گریبان دارم
شمعِ سوزانم و روشن بُوَد از آغازم
که منِ سوخته سامان چه به پایان دارم.
من میروم زکوی تو و دل نمیرود
این زورقِِ شکسته ز ساحل نمیرود
گویند دل زعشقِ تو بر گیرم، ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمیرود!
گر بی تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آنکه جز رهِ باطل نمیرود
درجست و جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی کاروانِ اشک ز منزل نمیرود.
خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمیرود.
نای عشقم، تشنۀ لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
همچو باران از نشیبِ درّهها
میگریزم خسته در صحرای تو
موجَکی خُردم با امّیدی بزرگ
میروم تا ساحل دریای تو
هو کشان همچون گوزن کوهسار
میدوم هر سوی، ره پیمای تو
مست همچون برّهها و گلّهها
میچرم با نغمۀ هی های تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه چه مستیهاست در صهبای تو!
زندگانی چیست؟ـ لفظ مُهمَلی
گر بماند خالی از معنای تو.
هنوز دشت از آن التهاب خونین است
زکفر آن همه تیغ آفتاب خونین است
صدای العطش کودکان چو مرغانی است
که میرسند به دریا و آب خونین است
ما چون سحر از درنگ نفرت داریم
نحریم و ز تخته سنگ نفرت داریم
ما را به کرانه ی شقایق ببرید
چون از گل زرد رنگ نفرت داریم
هر روز کسی ز در درآید که منم
خود را به جهانیان نماید که منم
تا کار جهان به وی نظامی گیرد
ناگاه اجل ز در در آید که منم
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم
با مرد گفت کنج اتوبوس خانمی
چندین چرا مزاحم احوال بنده ای
زان پیچ مدتی است که ماشین گذشته است
خود را چرا هنوز به رویم فکنده ای
از بار کرایه خانه خم شد کمرم
از بهر ادای آن درآمد پدرم
تا چشم به هم زنی شده اول برج
زین غم تو بگو کجا شکایت ببرم
خداوندا سه درد آمد به یک بار
گرونی و شب عید و طلبکار
خدایا این شب عیدو ورش دار
با اون دوتا خودم میرم کلنجار
ای مرد خدا شناس ای میوه فروش
از بهر خدا جامهی تزویر مپوش
مفروش گران میوه تو از بهر خدا
بر خلق بنوشان و تو خود نیز بنوش
آید دوباره عید و شود نو لباس ما
بار دگر سفید شد طشت و طاس ما
هر کاسبی سراسر این ماه دوخته است
چشم طمع به کیسهی بی اسکناس ما
از غصه مخارج سنگین روز عید
آغاز گشته وحشت و هول و هراس ما
یارب فرو فرست برون از قیاس پول
این برتر از خیال و گمان و قیاس ما
مگذار خرج عید زن و بچه عاقبت
گردد در این زمانه سبب اختاس ما
دخترکی مست زجام غرور
غرق جوانی و نشاط و سرور
گفت مرا نیست به سر فکر شوی
گر نبود با شرف و آبروی
سرو قد و پیل تن و با کمال
با خرد و صاحب جاه و جلال
تیرهی اجداد ز شهزادگان
اصل وتبارش همه ز آزادگان
هر که ورا بود زجان خواستار
عیب شمردیش فزون از هزار
گفت یکی را که قدش معوج است
وز دگری گفت دماغش کج است
آنکه در این جمع کمی زیرک است
حیف که بر گونهی او سالک است
آنکه ادب داشت، ملاحت نداشت
آنکه نمک داشت، نزاکت نداشت
مرد برازندهی عاری زعیب
بلکه خداوند رساند زغیب
راند زخویش آنچه پرستنده داشت
آنچه دل از عشق خود آکنده داشت
چند صباحی دگر از عمر وی
شد به همین ناز و همین عشوه طی
خواستگاران دگر آمدند
همچو مگس گرد شکر آمدند
لعبت مغرور به صد کبر و ناز
گفت نیام سیر زعمر دراز
نیست سری لایق بالین من
نیست کسی در خور تحسین من
با دل آسوده در خانه بست
غافل از ایام به کنجی نشست
رفت از این قصه بسی ماه و سال
یافت جوانی و نشاطش زوال
گونهی چون برگ گلش زرد شد
عاشق دل خسته دلش سرد شد
ماند لب و لعل فروزنده رفت
چشم بماند، اختر تابنده رفت
موی به سر ماند ولی تاب رفت
ظلمت شب آمد و مهتاب رفت
چون که بر آئینهی خود برد دست
صورت آئینه ز آهش شکست
گفت به او نیست مجال درنگ
بشکند از اندُه تو جان سنگ
دور شبابت چو بهاران برفت
نام تو از دفتر خوبان برفت
خانه چو ویران شد و پی گشت سست
با گل و خشتش بکنی چون نخست
چاره کنی خشت گر از بام ریخت
چون کنی ار لطف زاندام ریخت؟
شام شد وگرمی بازار رفت
خیز، زجا خیز خریدار رفت
اول از آئینه دلش تیره شد
عاقبت آئینه بر او چیره شد
گشت درآخر بت پر کبر و ناز
همسر رندی دغلی حیله ساز
ترسم زغم هجر تو ای یار بمیرم
در حسرت یک لحظه دیدار بمیرم
روزم همه شب شد همه شامم به سحر شد
ترسم که شود صبح و دگر بار بمیرم
در کوچه و بازار به راهت بنشینم
مپسند که در کوچه و بازار بمیرم
عمری بنشستم به رهت بهر تماشا
بگذار ببینم تو و مگذار بمیرم
گفتی به سراغ تو بیایم دم مردن
خواهم که بیایی و دوصد بار بمیرم
خواهد بنویسد به تو استــاد که ترسم
در حسرت دیدار تو دلدار بمیرم
خواهم ای گل گرد کویت پر زنم
روز و شب در جستجویت پر زنم
از حرم تا جمکران هر هفته من
بهر یک لبخند رویت پر زنم
صد شکر که امروز هم از لطف خداوند
دل گشته به ذکر تو و معبود تو خرسند
داریم امید آنکه به فردای قیامت
ما را برهانی زجهنم تو به لبخند
در شعر من آمد که نگاهت زیباست
چشمان تو انگار که یک چیز جداست
گفتی سخن شعر دروغ است قبول
اما خودمانیم دروغی زیباست
ای برادر درون سفره عشق
مرغ و ماهی و کبک بریان نیست
سینه ام یک دفتر تا خورده است
واژه هایش خیس و سرد و مرده است
من نمیگویم ولی انصاف نیست
بی خبر شخصی دلم را برده است
نگرانی هرگز از غصه های فردا چیزی نمی کاهد، بلکه فقط شادی امروز را از بین می برد!!!
این شمایید که به مردم می آموزید چگونه با شما رفتار کنند
آن کسی که مال بسیاری دارد ثروتمند نیست، کسی که بسیار می بخشد ثروتمند است!
با آنکه علی به پیش حق محترم است
هر چند که با نبی علی ابن عم است
جز اینکه بود همسر زهرای بتول
در حق علی هر چه بگوئیم کم استمی خواستم آن دو چشم مستش بوسم
هر عضو پسندیده که هستش بوسم
اما چکنم که او زسر تا پا حسن
راضی نشد از ناز که دستش بوسم
حدیث حسن تو را آب وتاب لازم نیست
دلیـل روشنی از آفتـاب لازم نیست
برای صید دل ما اشارتی کافیست
کمند زلف تو را پیچ وتاب لازم نیست
به گردن دل ما رشته محبت توست
به پای عاشق صادق طناب لازم نیست