می دید به خنده چشم گریان مرا
هنگام وداع دست لرزان مرا
می رفت و چو خورشید تماشا می کرد
در دامنه غروب پایان مرا
سفر که دست خودم نیست جاده می بردم
اگر سوار نباشم پیاده می بردم
اگر که سر بسپارم به عشق یار و دیار
بدون دست و سر و پا فتاده می بردم
اگر که پا بفشارم فرو روم در خاک
بدون خویشتن از خویش ساده می بردم
ببخش بر من اگر پای بست راه شدم
سفر که دست خودم نیست جاده می بردم
در پنجره ها زلال نورش جاریست
در مسجد جمکران حضورش جاریست
در خلوت شبهای دل افروخته نیز
انوار دل آرای ظهورش جاریست
من از هجران دلی پر کینه دارم
به غربت الفتی دیرینه دارم
من از درد و فراق و غصه و غم
و ز او زخمی میان سینه دارم
نفس پژمرده در تنگ گلویم/span>>/>
شده زنجیر غم هر تار مویم
نمیدانم گناه از کیست، از چیست
خدایا درد خود را با که گویم
ازکنار منِ افسردۀ تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر میچکد از دیده، تو در دیده بمان
موج اگر میرود ای گوهرِ دریا تو مرو
ای نسیم از برِ این شمع مکش دامنِ ناز
قصهها مانده منِ سوخته را با تو مرو
ای قرارِ دلِ طوفانیِ بی ساحلِ من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه بختِ منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دلِ خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه الهام سرشک
از کنارِ من افسرده تنها تو مرو.
مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم
باخیالِ چشمِ مستت از می و مستی گذشتم
دامنِ گلچین پر از گل بود از باغِ حضورت
من چو بادِ صبح از آنجا با تهیدستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشمِ تو بستم سالِ پیشین
گر تو عهدِ دوستی با دیگری بستیـ گذشتم
چون عقابی میزنم پر در شکوهِ بامدادان
من که با شهبالِ همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راهِ تو از هستی گذشتم
نا امیدی خواهش دل را ز یادم برده است
دوری این راه منزل را ز یادم برده است
با خیال عشق از وسواس عقلم بی خبر
حق پرستی فکر باطل را ز یادم برده است
آتش جانسوز هجرش بسکه میسوزد مرا
وصل آن شیرین شمایل را ز یادم برده است
گفتگو از رنج و راحت با من بیدل مکن
عشق او آسان و مشکل را ز یادم برده است
تا دلم پروانه شد شمع جمال دوست را
التفات اهل محفل را ز یادم برده است
چند گویی شد که باعث قتل این افسرده را
یاد این مقتول قاتل را ز یادم برده است
از فشار غم مرا شادی نمیآید به فکر
وای از این دریا که ساحل را ز یادم برده است
شکوهها دارم نمیدانم کجا رو آورم
ظلم ظالم، عدل عادل را ز یادم برده است
روزگار سفله پرور خاطرم آشفته کرد
این رذیلتخو فضائل را ز یادم برده است
کِشتۀ آمال من از بسکه بی محصول ماند
آفت امید حاصل را ز یادم برده است
یادت باشد: آنچه می خوری باعث زخم معده ات نمی شود؛ بلکه آنچه تو را می خورد باعث زخم معده ات می شود!!!
دقت کنید وقتی با یک انگشت به سوی کسی اشاره می کنید و او را مورد انتقاد و سرزنش قرار می دهید، خوب نگاه کنید سه انگشت دیگرتان به سوی خودتان است!!
تمام مردم در یک چیز مشترکند؛ همه با هم فرق می کنند!!!
انسان بر خلاف حیوانات هرگز یاد نگرفته است که تنها هدف زندگی کردن لذت بردن از آن است!!!
دلـم ز وضع مـلال آور زمـانه گرفت
دوباره کودک بد خوی دل بهانه گرفت
سرم ز سنگ ملامت هزار بار شکست
دلـم زکـجـروی مردم زمـانه گرفت
هر آنچه تیر بلا بود در کمان قضا
رها زشصت قدر شد مرا نشانه گرفت
مرا که ساغر عشرت ز باده خالی بود
ز شش جهت غم ایام در میانه گرفت
مـریـد پیـر مناجـاتیـان شـدم دیدم
ز درس و مدرسه بگذشت و راه خانه گرفت
مرا به ناصح بیهوده گو چه کار که او
حدیث عاشقی وعشق را فسانه گرفت
اگر به پیش کسی دست حاجتی بردم
هزار موعظه ام کرد و صد بهانه گرفت
نصیحت دگران گفتم و نمی دانم
به گوش پند مرا کس گرفت یا نه گرفت
کلید قفل مهمات را توان جانا
به آه صبحدم و گریه شبانه گرفت
راه دوست داشتن هرچیز، درک این واقعیت است که ممکن است از دست برود!!!
یادمان باشد: کسی که طالب گل رز است، باید به خار احترام بگذارد!!
یادمان باشد: حتی عشـق! حتی عشــــق! با ابـراز نکـردن می میــرد!!!
به هوس های دل ار دسترسی نیست مرا
جای شکر است که دیگر هوسی نیست مرا
بجز از نالـه مرغ شب و آه سحــری
همدم یکدله و هم نفسی نیست مرا
این همه جلوه که دارد چمن و سبزه و گل
با غم هجر تو جز خار و خسی نیست مرا
گر چه آزادم و در باغ و چمن می گردم
این جهان نیز به غیر از قفسی نیست مرا
همه از مزرع دنیا گل و ریحان چیدند
حاصل عمر به جز مشت خسی نیست مرا
ترسم ای دوست به دیدار من خسته زار
آیی آنروز که دیگر نفسی نیست مرا
کوکب صبح هدایت مگر افروزد چهر
ورنه شب تار و ره پیش و پسی نیست مرا
جز به درگاه علی در همه عالم جانـا
چشم امید به احسان کسی نیست مرا
می توان در لا به لای عشق دردهای خویش را گم کرد
می شود با مهربان بودن شعر ها را صرف مردم کرد
مثل من زخمی ترین هستی مثل من سرشار از دردی
می توان با این همه اما درد را دید و تبسم کرد
می شود با ذره ای احساس عشق را در وادی دل کاشت
از صف نان باز بیرون شد پشت بر شیطان و گندم کرد
در میان این همه پرخاش در هجوم حرف های سرد
می شود با لهجه ای شیرین با دل یک دل تکلم کرد
این چنین خاموش، نه، برخیز، چون که ساحل تشنه می ماند
موج دل پژمرده ام ای عشق باید امشب هم تلاطم کرد
وقتی که د ل هامان زجنس سنگ و سیمان است
عاشق نگشتن مثل آب خوردن آسان است
حالا که فصل بی تفاوت گشتن ما نیست
حالا که سهم چشم ها اشکی پریشان است
حتی خود ما هم به روی خود نمی خندیم
یعنی بدی از ماست یعنی فصل شیطان است
مانند پروانه به گل ها فکر میکردیم
حالا تمام فکرمان یک لقمه ی نان است
هر چند از آسمان دوریم اما باز
با خوب بودن آسمانی گشتن آسان است
با اشک های آسمان باید وضو گیریم
باید وضو گیریم آری فصل ایمان است
تو گفتی تا ابد همدرد با درد منی در بست
تعارف می کنی میدانم اما باز هم خوبست
از آن دنیای خاموشی که در آن غرق می گشتم
جدایم کرده ای با یک نگاه ساده و سرمست
کمی بعد از تبســم های سبزت راه افتادم
ولی بعد از کمی من ماندم و یک کوچه ی بن بست
شبیه قابی از دیوار چشمان تو افتادم
شکستم درمیان خاطراتم با دلی در دست
چه فرقی می کند دیگر پس از تو زندگی یا مرگ
ولی نه (( زندگی زیباست تا یاد شقایق هست))
دلم بعد از تو در آشوب فصلی زرد می خشکد
به فریادم برس ای عشق دارم می روم از دست
مردم تعارفات را چند دقیقه! و توهین را چند سال! در ذهن خود نگه می دارند؛ بیاید ما از آنها نباشیم.
به خاطر بسپاریم: با امید ازدواج کنیم و ترس را طلاق دهیم!!
علف هرز چیزی نیست جز گلی که مردم دوستش ندارند.
شاید باور نکنی که گاهی خوردن لگدی از پشت سبب برداشتن قدمی به پیش است!
یادت باشد: یک بار بیشتر زندگی نمی کنی، اما اگر همین یک بار را درست زندگی کنی کافیست!!!
احساس وظیفه سبب می شود تا کارها را به خوبی انجام دهی، اما عشق کمک می کند تا کارها را به زیبایی انجام دهی!!!
هرگز نا امید نشوید، اغلب از میان یک دسته کلید این آخرین کلید است که قفل را می گشاید! تا کنون این اتفاق برای شما نیفتاده؟
صادق بودن مثل حامله بودن است شما یا حامله هستید یا نیستید، یا صادق هستید یا نیستید، حالت میانه ای وجود ندارد.