برایم دعا کن

من ابری ترین  آسمانم ، برایم دعا کن

و خالی ز رنگین کمانم، برایم دعا کن

من آن سینه داغدارم که در عصر غربت

پر از سوز و ساز نهانم، برایم دعا کن

تو ای حجم سبز معطر ، اگر تشنه مانم

و در خود نشاند خزانم، برایم دعا کن

در آن لحظه هایی که از داغ مرگ کبوتر

شرر خیزد از جسم و جانم، برایم دعا کن

چو در زیر سنگ لحد، آی همسایه من

صدا می کند استخوانم، برایم  دعا کن

شبی گر به ذهن تو جاری شدم، باز برخیز

نمازی بخوان مهربانم، برایم دعا کن

سفر عاشقی

سفر به دامن دشتی خیال پرور کن

گل خیال مرا دانه، دانه، پرپر کن

به باغ هستی من جلوه بهاری نیست

خزان گلبن سبز مرا  تـو  باور کن

بهشت خانه من خلوتی زتنهایی است

نظر فراتر از این کلبه محقّر کن

همیشه در سفر عاشقی چنان خورشید

بسـوز و عالم اندیشه را  منوّر کن

چو نور رد شو از این شیشه های رنگارنگ

و دل به عرصه پرواز  چون کبوتر کن 

گم کرده ام

از چه می­پرسید؟ یاد خویش را گم کرده ام 

بی قرارم  امتداد خویش را کم کرده ام 

مرجع تقلید مجنونم، نمی­دانم چرا 

خط سبز اجتهاد خویش را گم کرده ام 

در کتاب زندگی خطهای عالم مبهم اند؟!!  

یا در اینجا من سواد خویش را گم کرده ام؟!! 

من گیاه دامن صحرای ایثارم ، چــرا 

فصل سبز اعتماد خویش را گم کرده ام 

نکته­ها فرمود  و من آموختم، اما دریـغ 

آن معلّم، آن مراد خویش را گم کرده­ام  

رفت و از خاطر نخواهد رفت، چون روح بهار 

او به یادم هست و یاد خویش را گم کرده­ام

شکستی

انقدر بر سنگ رؤیایم نشستی تا شکستی

 مثل یک فریاد در نایم نشستی تا شکستی

مثل نور از شیشه­های آرزوهای طلایی

رد شدی، در شور و غوغایم نشستی تا شکستی

هستی­ام  درهم  فرو می­ریخت، ای آیینه اما

آنقدر بهر تماشایم نشستی تا شکستی

چشم دریاییم را باور نکردی، چون حبابی

روی آبی­های دریایم نشستی تا شکستی

چون بلوری ترد و نازک، غافل از دنیای سنگی

در دل سنگین دنیایم نشستی تا شکستی

مثل یک رؤیای کاذب با خیالی کودکانه

پیش درد تاب فرسایم نشستی تا شکستی

هنری سبز

ای کاش به من هدیه کنی بال و پری سبز

تا باز کنم بال و پری در سفری سبز

ای کاش در آن وسعت آبی بنشینم

من مثل شقایق، تو بهار نظری سبز

ای کاش ببندند همه پنجره­ها را

تا بر من تنها بگشایی تو، دری سبز

کز گرمی مهر تو به هر فصل برویم

وز هر نگهت پر شوم از برگ و بری سبز

آیینه شوم، آب شوم، پاک شوم، پاک

جاری شوم از هر گذری در گذری سبز

در عرصه اندیشه که بی مرزترین است

شرمنده از آنم که ندارم هنری سبز

آیا پس از این فصل سراپا گل و لبخند

در شهر بماند زعبورم اثـری سبز؟

دریای هستی

بر سر دریای هستی جز حبابی نیستیم

 ذهن سوزان عطش را قطره آبی نیستیم

 می­وزد در ما صدایی از پریشانی چو باد

 آتشی، آبی، خروشی، التهابی نیستیم

 سرد مثل سایه از دامان گلها بگذریم

 در رگ گل خون گرم آفتابی نیستیم

 نفس ما بگذاشت سر بر بستر آشفتگی

 ما به دنبال شعور انتخابی نیستیم

 تا بخوانند اهل دل ما را به چشم اشتیاق

 واژه های روشن سبز کتابی نیستیم

مهربان باشید

سه چیز در زنگی انسان مهم است 

 اول آنکه مهربان باشید!  

دوم اینکه مهربان باشید  

و سوم آنکه مهربان باشید!!

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت: ای پدر! ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای می گیری. آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .

عشق

گاهی بساط عشق خودش جور می­شود

گاهی به صد فلسفه ناجور می­شود

ببخشید

 

دلی دارم که پابند ریا نیست

به ترفند زمانه آشنا نیست

ببخشیدم اگر کردم جسارت

غم من قابل فهم شما نیست

با تو بودم

 

تو دادی وعده گفت و شنودم

تو بخشیدی ز عین خود وجودم

نبودم گرچه در بودم نمودی

ولی هر جا که بودم با تو بودم

آینه

 

آیینه از نگاه من افتاد

یا من

از دست­های آینه افتادم؟!

با من بگو

معنای تکّه تکّه شدن چیست؟

فاطمه(س)

من آن گلم که خدا فاطمه خطابم کرد    

 نبی به امر خدا وقف بوترابم کرد

چو دید سـد ره خویشتن مرا دشمن 

در آستانه­ی در با لگد گلابم کرد  

    

خیال تو

ای مایه­ی امید و دل و جان عاشقان

هر شب خیال روی تو در دل نشسته است

کشتی آرزوی دل من به بحر عشق

توفان به کام برده و در گِل نشسته است 

 

یکرنگ

در این زمانه که انسان اسیر نیرنگ  است 

خوشا به حال کسی که همیشه یکرنگ است

غمنامه مولا

با یاد تو ، غمنامه­ی مولا ، خواندیم

از غربت مادر تو زهرا،   خواندیم

ما را کُشد این غم که نماز خود را

در مسجد جمکران فرادا  خواندیم  

غم عشق

دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را

  با آب و رنگ عشق، بر اوراق دفترم

در پرتو حقیقت ایمان به جان دوست

راهی دگر به غیر غم عشق نسپرم 

                                      

روشنای مهر

احساس میکنم که فضای درون من 

از روشنای مهر تو لبریز گشته است 

با یاد سرو قامتت ای نوبهار حسن 

دل با نشاط و  جان طرب انگیز گشته است  

 

روزگار

تو که شادی و خوش  چه میدانی 

به من از دست روزگار چه گذشت؟

غمت

چنان ضعیف شدم از غمت من درویش 

که سایه را نتوانم کشید، از پی خویش

خونین است

هنوز دشت از آن التهاب خونین است 

ز کفر آن همه تیغ آفتاب خونین است 

صدای العطش کودکان چو مرغانی است 

که می رسند به دریا و آب خونین است

الفت دیرینه

ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم 

از بندگی حضرت معبود زدیم 

این الفت ما به دوست امروزی نیست 

یک عمر دم از مهدی موعود زدیم

آرزو

 

در آرزو گذشت مجالی که داشتیم 

با ما بماند هماره سئوالی که داشتیم

حقیقت

هر عقل که بر معرفتت آگاه است 

در هر دو جهانش بحقیقت راه است 

این طرفه مقام را به هر کس ندهند 

کاین قدر و شرف ذلک فضل الله است

ادرکنی

ای محرم راز مصطفی ادرکنی 

یا صاحب تاج لافتی ادرکنی 

در خانه­­ی غم فتاده­ام یا مولا 

از بهر خدا، ولی حق ادرکنی

ابلیس

در مطبخ کاینات، تار ابلیس است 

مستوجب لعن بی شمار ابلیس است 

روشن سازم که وضع هستی چون است 

حق گنج و جهان طلسم و مار ابلیس است

دارفنا

دل آزادگــان غـمناک باید

درون سینه­ی صد چاک باید

از این دار فنا هنگام رفتن

حسابش با همه کس پاک باید

گلاب

همیشه یاد رویت می کنم گل 

گلاب هستی و بویت می کنم گل 

اگر صد یار جانی داشته باشم 

فدای تار مویت می کنم گل 

 

درد

گر درد نیست در سخن من عجب مدار

این باده را به پرده­ی دل صاف کرده­ام

دلتنگی

 

از عمر به تنگ آمدم از خلق ملولم

کی می­شود از جسم تو ای جان بدر آیی؟